دیوانگی یا عاشقی ! مسئله این است ... !
هو الرحمن
اینکه باران با تمام قدرتش بیاید و تق تق بکوبد به شیشه ها و تو را به بیرون ِ خانه صدا کند
و تو به شوق ِ دیدارش حتی بدون ِ چتر و لباس مناسب و با کتونی ای که آب تا دلش راه یافته ساعت ها زیر قطره قطره وجود ِ آب شده ی ابر قدم بزنی
و تهش هم همانجوری روی ِ خاک باران خورده ی خیس بنشینی و
عشق بازی کنی
و
این میان یکی هم پیدا شود که جای دیوانگی ، عاشقی نامش گذارد هرچند که عاشقی دیوانگی است آرام ،
میان ِ آغوش ِتو که چقدر شبیه ِ این بارانی ...
و بگوید صفا دارد
و تو یواشکی در خودت فکر کنی ؛
که آری صفا دارد
مهمان است دیگر ... باید با آغوش ِ باز به استقبالش روی هرچند که وسط ِ این همه مشغله و شب بیداری ها برای پروژه و غیره باشد
حتی اگر الانی که دقیقا به همین شدت وقت ِ سر ِ خاراندن نداری آمده باشد
و با لبخند بگویی خوش آمدید
صفا آوردید ،
آری ... صفا دارد ، مهمان حبیب خداست ... صفا می آورد ... مهربانی ...
حتی اگر یک ویرووس کوچولو باشد !!!
ــ
+ اصولا اینجا مصرع ِ فلفل نبین چه ریزه شدیدا صدق می کنه :|
+ در این میان فقط او بود که قضیه را جای ِ من ، انداخت گردن ِ باران .. !
+ دلنوشت 25 . 11 . 1393 ( بردن ِ نام ِ جایی که از آن این متن را برداشته اید ، گمان نکنم بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس ِ نویسنده ! ... استفاده با ذکر منبع )
کلمات کلیدی :