سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که خود رأى گردید به هلاکت رسید ، و هر که با مردمان رأى بر انداخت خود را در خرد آنان شریک ساخت . [نهج البلاغه]

و این چنین شد که عیدیمان را گرفتیم :/

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/4 1:22 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

اینجا تهران ، سوم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار ، شب میلاد آقا امام رضا (علیه السلام)، ساعت ده ِ شب :|

دینگ دینگ ، دینگ دینگ

- بله ؟ ا ِ تویی ؟! بیا بالا

و اینچنین شد که ساعت ِ ده ِ شب چشممان به جمال ِ پرژکتور ِ خواهرمان روشن شد :| 

نصفه شبی چشمونم کور کرد :/ 

 

دو دقیقه بعد : 

 

- سلام میمون D: ( خطاب به بچه ی خواهر ِ ما که از در و دیوار گرفته از ستون پایین می آید :| چیه بد نگاه می کنی ؟! خالشم اختیارشو دارم :| حق مادری دارم گردنش !! مااااادرییییییی !!!! ) 

و یک ساعتی نشستند و گفتیم و خندیدیم که ساعت ِ یازده ز در بیرون رفته ساعت ِ یازده و دو دقیقه همان صدای دینگ دینگ ِ آشنا :| 

- ئه بازم که تویی ! همش که تویی ! چی میخوای از این زندگی ؟ دست از سر ِ من بردار دیگه نفصه شبی D: 

- ( صدایی لرزان ) بیا پایین ؟!

حالا ما دو دقیقه قبلش دو رکعت نماز خوانده بودیم هدیه کرده بودیم که امشب یک عیدی ِ خوب از دستان ِ مبارک ِ خود ِ آقا ( علیه السلام ) بگیریم

قربان ِ کرم ِ امام رضا ( علیه السلام ) D:

گفتیم عیدی را آوردند دم ِ در پست کردند

خلاصه با برادر ِ گرام رفتیم پایین و بح بح : |

دیدیم روی خواهرمان زرد شده ! بچه با همان زبان ِ یک وجبی اش هم زبان می ریزد !!! 

کمی جلوتر رفتیم و عیدیمان را گرفتیم :| 

دزد ِ محترم ِ مکرم شیشه ی ماشین ِ خواهر ِ گرام را شکسته ، کیف ِ شوهرشان که شامل کلید های دفترشان ، مقدار پنج میلیون و دویست هزار تومان پول نقد و به میزان ِ لازم چک سفید امضا ی حساب دفتر +‌ یک گوشی ِ تازه خریداری شده و نمک و فلفل به میزان ِ دلخوه بود را برداشته ، یک آدامس روی سنسور ماشین چسبانده و در رفته بودند :| 

محو ِ صحنه ی جرم بودیم که با صدای جیغ برادرمان (!) البته مردانه اش می شود داد !  که رفته بودند ببیند در سطل زباله و این طرف و آن طرف لاشه ی کیف را پیدا می کنند که نکردند ، به خودمان آمدیم :| یکی از خدا بی خبر با چاقویی چیزی افتاده بود به جان گردن ِ ایشان و از پشت خراشی کوچک که برادر ِ ما گردن ِ قطع شده می دیدند D: و ما خراش ِ کوچک ، انداخته بود :/ خدا خیرش بدهد :| 

حالا خواهر ِ ما هم هول کرده و ما هم در ذهنمان انتگرال ماجرا را می گیریم و معادله طرح می کنیم که چطور به شوهر خواهرمان گفته که به سکته ی دوم نکشد و همانجا دار فانی را وداع گوید و یک حلوایی بخوریم D: بدجنس هم خودتانید ! که ناگهان برادر ِ دانشمند ما متوجه دوربین ها شد و در کمال تعجب دیدیم نه دوربین مداربسته رو به محوطه و رو به بیرون و خیابان هییییییییچ چیز ضبط نکرده اند :| مگه داریم ؟! مگه میشه ؟!!! 

الان هم ساعت یک و نیم و اینجا تهران است و خواهر ِ ما دست از پا دراز تر ( البته در حال ِ عادی زبانش از هر دوی این ها دراز تر می باشد :| D: ) از ماموریت شیشه انداختن برگشته که ماشین را اینجا داخل محوطه بگذارد :| و ما هم اینجا نشسته ایم به نوشتن و گمانم رفلکس هامان ناجور قاطی کرده اند که این چنین با شوق و ذوق تعریف می کنیم و یواشکی می خندیم :/ آخر چهره ی همه ی اطرافیان خنده دار است :) 

ـــــــــ
+ دلنوشت (  استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )

:|‌

 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر