سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قدرت دانش، زوال ندارد . [امام علی علیه السلام]

اندر حکایت ِ یک میوه فروشی !!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/8 6:33 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

همین حالا خسته و با تن ِ بی رمق برگشتیم از این جنگ !! ، اینجا هستیم !

برای اولین بار در تمام طول عمرم به تنهایی به خرید میوه فروشی رفتم ، جایی که شیر نر می خواهد و مرد کهن !!

کمی پیاده روی را ترجیح دادم به نشستن گوشه ای و نگاه کردن ِ مردم از چشم ِ شیشه ای ِ اتومبیل ... 

رسیدم ، کمی مکث کردم تا مکالمه مان تمام شود 

اول سراغ کاهو رفتم

- آقا لطفا یک کیلو کاهو بدید !

- یک کیلو ؟! چه خبره خانوم ؟!! الان هر چی خرابه براتون میزارم :| 

خوش هم می دانست باید خراب ها را بدهد به ملت :|

و بعدش هم هویج

و حالا هم آلو

همه اش با خودم کلنجار می رفتم که از تعاریفی که از میوه فروشی شنیده بودم حالا باید بگویم نیم کیلو که دو کیلو ی مد نظر که هیچ یک هفت هشت ده کیلویی آلو بخرم !!!

اما شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!

جای شما خالی که همچین در ِ کیسه را باز کرد و کشش آورد و کرد زیر ِ ظرف آلو و چنان پرش کرد که چشم های من از این همه هنر داشت از چهار عدد به شش عدد ارتقا می یافت ! گمانم خود ِ کیسه هم فکر نمی کرد این مقدار ظرفیت داشته باشد !! 

- خب آقای محترم این الان دو کیلویی بود که من گفتم ؟!

- بیا آبجی دستت بگیر ببین دو کیلوئه !

- مگه من ترازو ام !!؟!!

دستم گرفتم و اوه اوه 

- آقای محترم به این قضیه فکر کردید من چجوری این گونی ِ آلو رو ببرم ؟!

با بی میلی چهار تا دانه ، حالا بی انصافی نکرده باشیم هشت تا از سرش برداشت که من واقعا نمی دانم آن تعداد چه تاثیر ِ قابل توجهی در وزن ِ آن گونی داشت ! گمانم باید نیوتن را از قبر احضار دهیم و یک نشستی داشته باشیم با هم در خصوص قوانین ِ فیزیک میوه فروشی !!

- نمی تونم ببرمش

- به جان خودم این دیگه دو کیلوئه ( ای جونت در آد :| ) 

و رفتم و حساب کردم آی تا رسیدن به منزل با آقایون ِ میوه فروش اختلاط کردیم در ذهنمان :| 

ـــــــــ
+ مامان همه ی خرید هایش را نگفت ... می ترسید دستم اذیت شود ، سنگین شود ... با اصرار رفتم خرید ... فدای ِ این جان ِ مادرانه ات ، مادر ...

+ انصافا تا برسم دستم کتلت شد :|

+ از وقتی بابا رفته ...

 +‌دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر