سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هرکس را که زود به زود طلاق می دهد و همسر عوض می کند، دشمن می دارد . [امام باقر علیه السلام]

ترس عمیق

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/14 5:56 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

- بیست و نه ِ شیش ؟!!!

متعجب بود ، صدایش از تعجب بلند شده بود و تقریبا تمام آزمایشگاه چشم دوخته بودند به لبان من ... 

- بله ؛ آزاد حساب کنید ...

- تخصصیه ، خیلی تفاوتش میشه ها ... !

- مهم نیست ...

- به نظرتون دیر نیومدید ؟!

چشم دوخته بود به " اورژانسی " بالای برگه ... 

و من چشم دوخته بودم به خاطراتی که همه شان در دهان دکتر می گفتند ، باید سریعتر جواباشو برام بیاری ! 

از آزمایشگاه ترسی نداشتم ، از آزمایش دادن هم ... نه درد برایم مهم بود و نه هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز دیگر ... فقط یک چیز برایم دردش ترسناک بود و آن درد تنهایی بود ... از بیست و نه شش هزار و سیصد و نود و پنج تا سیزده دو ی هزار و سیصد و نود و شش هم فقط درد تنهایی مرا از درب آزمایشگاه عقب کشانده بود ... اینکه خودم باید می رفتم و خودم بودم و خودم بودم و خودم بودم و بس ... ! اصلا می دانی چیست ؟! آدم که تنها بشود ، دیگر برایش مهم نیست ارمغان این آزمایش ندادن هایش چیست ؟! اینکه نمی فهمد دردش چیست و هی درد می کشد و درد می کشد و درد می کشد ... آدم که تنها باشد ، دیگر خودش هم دست خودش را عقب می زند و آرام در آغوش خودش می میرد ... 

آقایی همراهم آمد ، سر تا پایش لباس مخصوص آبی رنگ بود ، حتی دستکش هایش ... کفش های چرم مشکی واکس زده اش را خوب بخاطر دارم ... آمد تا فیشم را بگیرد ، ندادم ... جا خورد .. !

- لطفا خانوم بیاد بگیره ازم ...

روی صندلی آزمایشگاه نشستم ... سوزن سرنگ را در دستم فرو کرد ... بیرونش که کشید ، سرم را آرام تکیه دادم به دیوار ... حس کردم دنیایی در برابر چشم هایم فرو می ریزد ... 

- خوبی ؟!

- سرم ...

- بلند نفس بکش ، چشماتو ببند ... 

آمد تا بلندم کند و ببرد تا درازم کند روی تخت ... دائم می گفت ؛ صدای نفس کشیدنتو بشنوم ... ! آمد بلندم کند ... گویی دستی مرا بر زمین کوبید ... 

سرم ، دست از گیج رفتن نمی کشید ... همان آقای سر تا پا آبی را صدا زد ... 

تا دم در خودم را کشانده بودم ... دیگر نتوانستم ... 

- بذارید یه شکلات بهش بدم ...

- این کارش با شکلات حل نمی شه ... !

جانم داشت تحلیل می رفت ... لب هایم می سوخت ... دست هایم بی حس شده بود ... یخ کرده بودم ... دستش را دراز کرد و آرام ، گرمایی ، محکم مرا در آغوش کشید و تا بالای تخت کشاند ... 

پاهایم را بالاتر از سرم گذاشت ...

دیگر هیچ چیز یادم نمی آید جز یک ترس عمیق ... یک ترس عمیق دردناک به جا مانده در جان تحلیل رفته ام ... همان ترسی که مدت ها بود مرا از درب آزمایشگاه عقب می کشید ... همان ترسی که درست در آغوش آن مرد غریبه ، رسوخ کرد تا عمق جانم ... ترس تنهایی ...

ــــ

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر