سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دردانشش اختلاف و دوگانگی نباشد . [امام باقر علیه السلام ـ در بیان معنای راسخان در دانش ـ]

درد دارد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/3/11 12:42 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مدت های قبلتر ، وقتی درست تازه تر ها شروع شده بود این جان دادن عظیم ، این نفس های بریده ؛ گه گاه روی تنم ، روی پوست و گوشت و جانم با تیغ خط می کشیدم ... گه گاه سرم را به شیشه ی کتابخانه ی بزرگ روبرویم می کوبیدم . نمی خواستم بمیرم نه ! هنوز شور زندگی داشتم ... هنوز امید داشتم این روز ها تمام شود ... هنوز می توانستم نوای امید گنجشگ ها را استشمام کنم ... عطرش را بدهم به ریه های نیمه جانم  ... قبلتر ها نمی خواستم بمیرم . فقط دلم درد می خواست ، دلم میخواست سوزش فرو رفتن تیغ به زخم عمیق سرباز دستم رخنه کند به جانم . دلم میخواست آنقدر کبودی سرم را فشار دهم تا دردش بپیچد به وجودم ... قبلتر ها نمی خواستم بمیرم ، فقط کمی درد میخواستم تا بشود تمام دغدغه ام ... تا این دودی خونی را کنار بزند . تا به چیزی فکر نکنم ... تا شدت درد و سوزش نگذارد بشنوم ، ببینم ، نفس بکشم ، جان دهم ! تا فقط درد بکشم ... تا خواب هایم بی کابوس باشد . تا در خواب درد بایستد محکم در مقابل کابوس های سیاه و بگوید خونی و کبودم ! نیایید ... قبلتر ها نمیخواستم بمیرم ...

کمی گذشت . کمی بیشتر گذشت ... کمی بیشتر جان نازکم ، جان نازک یک دختر که هنوز با دنیای صورتی کودکی اش وداع نکرده بود آزرده شد . درد کشید ... وجود لطیفم ، بیش از پیش خرد شد . تکه شد ... تکه هایش گم شد ... هزار تکه شد و دیگر به جایشان چفت نشدند . دیگر آن جان ، جان نشد ! آن دنیای صورتی ، به یکباره سیاه شد ... به یکبار کبود شد ... به یکباره خونی شد ... کمی که گذشت ، تنها دلم میخواست بمیرم . التماسش می کردم ، با همه ی وجود که تحقق بخشد به آن الیه راجعونی که دلم را بهش خوش کرده بودم . کمی که گذشت سجده های آخر نماز هایم طولانی تر می شد . دامن خونین سنگ های مرمر مقابل اتاقم وقتی از سجده سر بر می آوردم ، خودنمایی می کردند ... ! به زمین چنگ می زدم . دست هایم به زمین می کشید ... هق هق اشک هایم با ناخن های از گوشت برآمده ام یکی شده بود ... دیگر رنگ صورتی زندگی ، این بود ... مدت ها که گذشت ، جرات آن را نداشتم که برای تنها آرزویم درست در آستانه ی گذشتن یک پنجم زندگی ام ، تلاش کنم . شجاعت سر برآوردن نداشتم تا اعلام کنم نظرم را ... تا برای رسیدن به یگانه آرزویم در تمام این عالم هستی تلاش کنم ... ! کمی که گذشت فقط دعا می کردم . فقط از خودش می خواستم ... اما دعا ؟! 

بعد تر ها فهمیدم آدم که آرزویی دارد و از خدا می خواهدش ، باید برایش تلاش کند ! باید یک یاعلی بگوید و کمر همت ببندد به رسیدنش ، آن وقت است که آمین ملائک می آید درست پشت سرت و هلت می دهد به رسیدن ! بعد تر ها برایش تلاش کردم ... بار اول ناشی بودم ! خوب بخاطر دارم ... مرگی که با آن هفت قرص سیتالوپرام می خواستم ، به من می خندید ! کم کم پخته شدم ، سینه سپر کردم . جرات پیدا کردم ... هفت سیتالوپرام تا شد چهارده تا آسنترا ، برای شروع بد نبود اما هنوز نرسیده بود به عظمت آرزویی که داشتم ! بعد تر ها پشتکار کردم ، برای رسیدنش دست جنباندم . برای آمدنش آب و جارو کردم چشم های ورم کرده ی سرخم را ... برای آمدنش خون دل بار گذاشتم ... برای آمدنش دعوتنامه فرستادم ... برای آمدنش برنامه ریختم ... آماده بودم ... هفت تا ، چهارده تا ، بیست تا ... کم کم رسید به یک شیشه ! راستش را بگویم وقتی تنم به سمت راست مرا کشید ترسیده بودم . عطرش را در آغوشم حس می کردم ... حس می کردم آمده . حس می کردم آمده و حالا وقت موعود است ... حالا آمده آن ناجی ، آن منجی ... آن نجات ... آن ظهور الهی که همه منتظرش بودند ... اما اشتباه می کردم ! صرفا نگاهش به من خورده بود و با آمدن اورژانس ، درست در بالای بیمارستان دی مرا ترک کرد ! بیشتر تلاش کردم ، خیلی بیشتر ... از آن دخترک با آرزو های بزرگ ، از آن دخترک تقدیر شده ی مجتمع فنی ، از آن دخترک تقدیر شده ی آزمون های آزمایشی ، همان دخترک بالاترین تراز هر بار ، همان دخترک معدل نوزده و نود و هفت ، همان دخترکی که آرزو های بزرگ در جانش شکوفه داده بود حالا نیمه جانی بیش نمانده بود ... 

زمان گذشت ... رسیدیم به همین جایی که حالا زانوان دارند به ایستادنش می لرزند . دیگر نه درد می خواهم که فکرم را پرت کند ، نه سوزش ... ! نه حتی مرگ طلب می کنم و برایش دعوتنامه میفرستم ! زمان گذشت و رسیدیم درست به اینجا ... ! جایی که حتی نای مردن برایم نمانده و هیچ ، هیچ هیچ نمی خواهم جز هیچ ... ! جز فراموشی مطلق و یک پایان بی شروع ! یک نقطه ای که نه خط دیگری سرش باشد و نه صفحه ی بعدی ... !

ببینم ؟! پایان دنیا ، این آخر الزمان که می گویند همینجاست .... ؟! 

 

#س_شیرین_فرد

 

+ برایم همین امید مانده . گوشه صفحه ای خاک خورده و وبی که عجیب این سال ها همدم تمام وجودم بود ! 

این درد ها را کپی می کنند . می زنند به نام خودشان . تحسین می کنند و من می مانم و نیمه جان ترک خورده ام که می خندد به تمام شب هایی که جمله جمله اش از مقابلم می گذرد و هر بار جانی از من میگیرد و جانی می گیرد و جانی می گیرد ! لااقل ، این یک دلخوشی را بگذارید برایم بماند که دردهایم می مانند برای خودم ... برندارید ! لااقل بی نام نویسنده یا با نام جعلی برندارید ! 

 

تاب ندارم بخوانمش ، اصلاحش کنم ... ببخشید به همین شب های بارانی تار چشم های کبود ورم کرده ام ، اگر گوشه کناری اش نقصانی خود را پنهان کرده بود ! 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر