سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه مغلوب غفلت شود، دلش می میرد . [امام علی علیه السلام]

عشق تر از عشق تر

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/8/9 3:4 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

عکاسی را دوست دارم. عکاسی را با تمام وجود دوست دارم . عکاسی را مثل ادبیات ، عاشقانه می پرستم. عکاسی برای من ، یک دختر هجده ساله ی تنها ؛ پر از درد و حرف های ناگفته ، گویی مرهمی است بر زخم هایی به کهنگی همین هجده سال . عکاسی برای من یک راه کسب در آمد یا حتی وقت گذرانی نبوده و نیست ، عکاسی برای من تسکین است . عکاسی ،  دختری بود که در جانم شکوفه داده بود ، کمی کوچکتر از ادبیات بود اما او هم عاشق بود و مرا به عشق دویده در چشم هایش ، عاشق می کرد . عکاسی را درست پنج سال پیش در جان پروریدم ... بزرگش کردم ، شیره جان به دهانش گذاشتم تا قد کشید ، بزرگ شد و حالا درست در شش سالگی ایستاده و مرا نگاه می کند . عکاسی را با تمام وجودم بزرگ کردم ، برایش بی خوابی کشیدم ، درد کشیدم ، گریه کردم ، از ته ته دلم خندیدم ، هزینه کردم ، برایش همه کاری کردم و می کنم و ایمان دارم ، ارزشش را دارد ، دختر کوچکم ... ! 

عکاسی برای من یکی ، آرامشی است ، درست دویده به میان چشم های مردی که می خندد ، دختری که حواسش جایی کمی پرت از نگاه لنز دوربین من است ، پسر بچه ای که دویدن هایش ، فرصت نگاه به اطراف را به او نمی دهد تا مرا ببیند که ثبت می کنم ، بازیگوشی چشم هایش را به پاهایی که ایستادن نمی شناسند ! عکاسی برای من یکی ، همان یقینی است به امید روزی بزرگ که خواهد آمد و نویدش درست در چشم های زنی است که به لنز دوربین من خیره شده . عکاسی ، تنها عکس گرفتن از یک نشست خبری با حضور رئیس جمهور و ملکه ی انگلستان و سی و هفت وزیر مختلف نیست ! عکاسی به دلنشینی عطر پای تمشک مادربزرگی می ماند که به انتظار نوه هایش زمان و مکان نمی شناسد . عکاسی برای من " ثبت لحظه " است و هر لحظه همان اهمیتی را دارند که نشست خبری رئیس جمهور و ملکه ی انگلستان و سی و هفت وزیر مختلف ! حتی بیشتر ... ! اما گوییا بعضی لحظه ها ، مهم ترند . بیشترند ... چیزی بیشتر از بیشتر ... ! این خط را درست زمانی دختر کوچکم به خون دل به لوح جانش اضافه کرد که تک و تنها ایستاده بود در اتاق وی آی پی استدیو و منتظر بود تا دوربینش را برایش با پیک بفرستند . جلسه ی اول ، جلسه ی معارفه بود ، جلسه ی توافق . قرار نبود عکسی گرفته شود یا به این زودی ها کار شروع شود . برادرم برایم دوربین را پیک کرده بود . بعضی لحظه ها ثبت شدنی ترند و این را درست زمانی فهمیدم که انتهای ضبط اول ، شوکه در ذهنم مرور می کردم هر آنچه مجری گفته بود ؛ به یادگار از طرف برنامه ی نشان ارادت ، انگشتری سنگ مزار امام حسین ( علیه السلام ) تقدیم شما ... ! باقیش یادم نیست ... اما ، اما اینکه بعضی لحظه ها ثبت شدنی ترند را خوب به خاطر نه .. ! به جان دارم ... از ضبط دوم به بعد من ساجده ای بودم که وقتی به پارت سوم مصاحبه و اینجای کار می رسید ، دستش از روی شاتر بلند نمی شد ! تند تند ، شات می زد ...  می گفتند بی تجربه است ! به دوربینش آسیب می زند ! بلد نیست و صدای شاترش گوش ما را اذیت می کند ! صدابردار شاکی بود ، کارگردان بیشتر ... اما ... اختیار از اینجا به بعد با ساجده نبود ... انگشتر ها که تقدیم می شد ، یکی پا به پای پشت صحنه ، اشک می ریخت ، یکی می خندید ، یکی می بوسید نگین انگشتری را ، یکی چشم هایش را متبرک می کرد ، یکی بی تفاوت بود ، یکی شوکه می ماند ، یکی ... اما یک چیز ، یک چیز میان تمام این چشم ها مشترک بود . چیزی که دوست داشتم هر ثانیه اش را داشته باشم ، درست برای خودم نگهش دارم و هر روز نگاهش کنم . یک نگاه باذوق خاص ، یک چیزی شبیه همان شور و شوق خالصانه و ناب کودکی ... یک برق خاص که در چشم های همه می درخشید اما میان تمام این لحظات ثبت شدنی تر ، گمان نمی کردم باز هم لحظه ای باشد که ثبت شدنی تر از ثبت شدنی تر باشد ... ! ادبیات را کمی پیش تر از عکاسی به آغوش گرفته بودم و این را خوب می دانستم که طبع شیرین ادبیات ، دو " تر " را کنار هم نمی پذیرد اما این یکی را گویی خودش بود که به اشک می گفت ؛ عشق تر از عشق تر ... !میان تمام این شات های بی اختیار ... تمام این نگاه اشک بار من درست از پشت ویزور ، یک شات ، درست یک شات ، یک عکس ، ماند تک و تنها میان سیصد و هفت گیگابایت با ارزش تر ... ! یک چیزی با ارزش تر از با ارزش تر ... !  همه ی عکس ها از یک جنس بودند ، از یک برنامه . تمام سیصد و هفت گیگش ، همه اش ... ! لوکیشن یکی بود ، دوربین یکی بود ، لنز یکی بود اما ... اما نمی توانم بگویم ساجده ی قبل و بعد از این عکس ، یکی بود ... ! 

عکاس ها اصطلاحی دارند به نام شات طلایی ... و نویسنده ها اصطلاحی به نام شاه بیت ! حالا شاه بیت طلایی زندگی من ، این عکس بود . تغزلی که عاشقانه می دمید روح بلندش را به تمام وجودم و بلندم می کرد به یک " یا حسین " ( علیه السلام ) تمام این مدت ... ! این بار ؛ اتمام حرف مجری یک خنده ی از ته دل بود و چشم هایی اشک بار و شوری دویده به جان نفس هایی که حالا کمی تند شده بودند و انگشتری که دستی لرزان اما محکم و استوار ، میهمان دست دیگرش می کرد و همان شور شیرین درست وقتی که هر چند ثانیه یک نگاه وصف ناشدنی نثار دستی می شد که حالا گویی آماده بود به این نگین انگشتری تمام دنیا را به بهشتی شش گوشه بدل کند ... ! درست به سان کودکی که گرمای دست پدر بر شانه اش ، قدرت تغییر تمام جهان را به او می دهند . این را از چشم هایی وضو گرفته به اشک خواندم ، چشم هایی که هیچ گاه دروغ نمی گویند ... ! 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر