سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به عمار پسر یاسر فرمود ، چون گفتگوى او را با مغیره پسر شعبه شنود . ] عمار او را واگذار ، چه او چیزى از دین بر نگرفته جز آنچه آدمى را به دنیا نزدیک کردن تواند ، و به عمد خود را به شبهه‏ها در افکنده تا آن را عذرخواه خطاهاى خود گرداند . [نهج البلاغه]

لعنت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/24 2:11 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

بستنی برای خانه خریده بودم ، طعم هایی که دوست داشت ، طعم هایی که دوست داشتم . این بار برخلاف همیشه که  اطمینان حاصل می کنم از بسته شدن در ، بی آنکه منتظر بمانم ترجیح دادم تا پارک کنم . فرمان را که چرخاندم ، پرده ی سیاهی کشیده شد میان من و دنیا . به قدر چند دهم ثانیه بیشتر نبود اما ،صدای آشنایی بلند شد . 

پیاده شدم ، چراغ و شیشه ی شکسته ی ماشینم پوزخند می زدند به تمام سمت چپ که غر شده بود و من بی هیچ حسی ، فقط نگاه می کردم . فقط نگاه می کردم و فقط نگاه .

بستنی ها ، آب شده بودند . این را می شد به سادگی از بلوبری شره کرده از گوشه ی ظرف ، فهمید . 

بابا ، این ماشین را خریده بود برای آنکه آنقدر با آن تصادف کنم تا دست فرمانم خوب شود . یک پراید دست دوم سال هشتاد و شش که ماه قبل یازده سال تخفیف بیمه اش زخمی شد که این حرف ها را نداشت . ا

فقط نگاه می کردم . خیره مانده بودم . درست تا وقتی که زانوانم یک نفس عمیق بکشند و خودشان را از این ماجرا بیرون ببرند ، ایستاده بودم . به سان سقوط تنی نحیف که وزنه ای چند تنی به پایش بسته بودند در عمیق ده متری آب ، چیزی مرا به پایین کشید . دستی روی شانه هایم ، سنگینی کرد . استوار قامت تمام این سال ها ، به زمین افتاد . قامتی که در تمام این درد ها خم به ابرو نیاورده بود حالا آنقدر خمیده شده بود که بشکند . افتاده بودم روی زمین و های های گریه می کردم . گریه ام برای هیچ بود . نه برای درد هایم ، نه برای ماشین ، نه برای چراغ شکسته ، نه در غر شده ، نه شیشه ی شکسته ، نه هیچ .. هیچ هیچ ... 

فقط دلم می خواست گریه کنم ، فقط دلم می خواست گریه کنم . از ته دلم ... 

لعنت به این آپارتمان های عایق بندی نشده ، لعنت به دست های مردانه ای که از شانه هایم گرفتند ، لعنت به قاشقی که قند ها را در آب هی بالا و پایین می کرد ، لعنت به من ، لعنت به من ، لعنت به من ... 

___

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر