سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از جمله چیزهایی که پستی دنیا را به تو نشان می دهد، آن است که خداوند ـ جلّ ثناؤه ـ بساط آن را از رویت وجّه و اختیار، از سرِ اولیا و دوستانش برکشیده و از روی آزمون و فتنه، آن را برای دشمنانش گسترده است. [امام علی علیه السلام]

دختر ها عجیب بابایی شدند ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/12/14 1:41 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قرار بود تا دو روز متفاوت را از صبح تا شب به طور کامل ،  ضبط خانواده های شهدای مداقع حرم و مدافعین و جانبازان حرم را داشته باشیم . خوب به خاطر دارم ! روز اول سپری شده بود . روز اول سپزی شده بود و این ساجده ، سنگ ِ سنگ نشسته بود مقابل سی فصل از کتاب خون و نمرده بود ... ! سی مادر دیده بود ، سی همسر دیده بود ، سی فرزند دیده بود و با اشک های آن ها ، جان نداده بود و هنوز داشت بی تفاوت شات می زد ؛ یکی با بک گراند ، یکی در بک استیج و یکی با نمای کلی برنامه . تمام مدت ، نشسته بود گوشه ای از استدیو تا زمانش که می شود ، دستش را روی شاتر فشار دهد . ساجده سنگ بود ، سنگ ِ سنگ ... روز دوم ، شروع شده بود . اولین ، دومین ، سومین نه ... ! به گمانم چهارمین ضبط بود . مثل ضبط های دیگر ، دخترکی چادری ، کنار دوربینش ، نشسته بود گوشه ی صحنه و پلاتو های برنامه را می نوشت . زمان عکس آخر رسید . بک استیج ... ! همینطور که گام های بی تفاوتم را سنگین به سمت بک استیج برمی داشتم ، صدای نجوا های عاشقانه ی زنی را می شنیدم . مکالمه ای عادی نبود ، گویی با واژه واژه اش ، عشق بازی می کرد ، با هر واژه می خندید ، اشک می ریخت ، عشق می کرد . حرف هایش شور داشت گویی که زنی عاشقانه خط به خط مشق می کند ، گام های استوار مردی را ... می گفت دلش روشن است . می گفت نازک جان دخترش ، خواب بابا دیده . خواب دیده بابا می آید . خواب وداع دیده ... ساجده ، هنوز همان سنگ بود . بعد از اتمام عکس ، در استدیو را باز کردند و دو دختر ، آرام آرام داخل آمدند . دست هایم لرزید . بغضی آمد و درست نشست به جان چشم هایم !

- می خواید ازتون عکس بگیرم ؟!

راستش را بخواهید ، من می خواستم ... ! می خواستم داشته باشمشان ، می خواستم ببویمشان ، ببوسمشان ... چشم هایم عطر یوسف شنیده بودند . آرام نمی گرفتند و من تند تند پشت هم شات می زدم . درست نمی دیدم ، مهم هم نبود . حضوری ، درست اطراف دخترکان ، غیرتی پدرانه را پنهان می کرد ، استوار بود ، خاکی و سنگین ... چادرشان را قدم به قدم ، بوسه می زد . حضوری ، نفس هایم را تنگ می کرد . دلم می خواست ببارم . دلم می خواست بدوم ، بروم یک جایی چادرم روی صورت بکشم و آرام آرام ببارم . با صدای بلند ببارم . دلم فریاد می خواست . این حضور هرچه بیشتر می گذشت ، بیشتر چشم هایم را سنگین می کرد . اگر نمی باریدم ، می مردم ... از نظر غایب مانده بود اما عطر نرگس های چشم به راه در هر دم و بازدمش ، ممد حیاتی بود که گوییا این نقطه ی اوجش مانده بود . همان نقطه ی اوجی که به حرمت او به عالم ذر ، ساجده ای بلی گفته بود . 

ساجده سنگ بود . ساجده تا آخر این ضبط سنگ بود . سنگین و سنگین تر ... اما انگار داشت مرا سنگ می کرد که رمی جمرات دلم را حکم پایان حجی کنم که سالهاست نیمه رهایش کرده ام . انگار این یک نقطه ی پایان بود که تقصیر کنم تمام بندگی های نصفه و نیمه را و این بار ، عاشق تر ، مشق کنم بندگی را کامل تر . نقطه پایانی که درست می شد یک نفطه بر آغاز فصلی نو به این دفتر ؛ بهار .  ز آسمان دلم ، سنگ می بارید . سنگ می بارید و می شکست دلی که بر درش سنگ می کوبیدند . می شکست ، آتش می گرفت ، آرام می شد و دوباره سوختن را از سر می گرفت . ثانیه ها کند می گذشتند و امشب ، ثانیه ها کندتر ... طبق معمول هر شب ، داشتم گوشیم را پیش از آنکه بخوابم چک می کردم . تیتر خبر واضح بود ؛ وداع جانسوز فرزند شهید انصاری با پیکر پدرش ! 

شکی به جانم افتاد . شکی که لا ریب فیه درش حکم قطعی بود . دست هایم می لرزیدند ، هاردم را برداشتم و درست وصلش کردم به لب تابی که چند ماه قبل نتوانسته بودم درش عکس های آن روز را دوباره ببینم . حتی اگر به قیمت جان دادن این نیمه جان سنگ شده بود ، باید یقین می کردم ... 

فایل ها را دانه دانه باز می کردم . فایل دوازدهم اما همان حضور سنگین نرگس ها را داشت ، نرگس های زمستانه ... درست زمانی که امید ز سبزی زمین رخت بر بست ، چشم گشودند و به راه انتظار ، قامت راست کردند . 

روز اول ، گفته بودند کار ، کار امام حسین ( علیه السلام ) است . تا به آن روز بی وضو ، اذن دخول نخوانده بودم و حال خوب می دانستم که هر روز ،  خطبه ی عشق ، خط به خط خوانده می شد ، شرح می شد ، تفسیر می شد . خطبه ای بی نفطه ، همه اش الف ... الف ِ دو دست بریده ، الف ِ عطش ، الف ِ قامت یار ، الف ِ عشق که ایستاده بود و آرام آرام عطر یاس سرخی را زمزمه می کرد . امشب بی اختیار ، نمازم سراسر کوثر شد ... ! که انا اعطیناک الکوثر ... ام ابیهایی آمد و ز روی نازک دست هایش ، تکلیف کردند ؛ دختر های بابایی ... 

نون ، والقلم و ما یسطرون . شرح تفسیر نمی دانم اما بعد از این شب ، خوب می دانم که خدا با آن عظمت ، به چه دلیل قسم موکدی خورده است بر قلم و آنچه ز این قلم می ماند به یادگار ... حال خوب می دانم که شرح صدری که صحبتش چند سوره آن طرف تر است ، در وصف همین جانی بوده که امشب پای این قلم به خون ،می میرد و بس ... ! 

___

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر