سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]

خانه ، کار ما نبود !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/5/24 3:39 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نگاهم خیره مانده بود به آینه ی وسط پراید هاچبک کوچک وفادارم ، سریع خنده ای را که بیرون پرید به سرفه بدل کردم ، مشاور املاک ، مردی دومتری ، قوی هیکل با بالاتنه ی فرم چهارچوب در گرفته ی بدنسازی شده ، بیست کیلوگرم عضله ی خالص مازاد بر دویست کیلویی که خودش وزن داشت ،  مو های بلند فر خورده ی قهوه ای رنگ و ریش بلندی به رنگی یک پرده تیره تر بود . کنارش ، برادر صد و پنجاه کیلویی ام ، با یک متر و هشتاد و سه سانت قد ، ریش های بلند قهوه ای که در بعضی نقاط صورتش به مسی تغییر رنگ داده بودند ، موی کوتاه ، شکم برآمده و شانه هایی چهارشانه که نه ، هشت شانه نشسته بود و کنار این دو مردِ چهار پنج ایکس لارج ، مرد دیگری ، مدیوم طور در خودش فرو رفته بود . زانوان مشاور املاک دومتری ، چیزی با چانه اش فاصله نداشت و هر سه در هم چسبیده ، از گردن به پایین فلج شده و فرم عقب پراید هاچبک مرا گرفته بودند .یک آن ، حس شدیدِ مسافر کشِ خطی ِ خط ِ ترمینال تهران جنوب بودن مرا در خود پیچید . احساس کردم هر آن است که یکی از این سه تا ، چاقویی کشیده ، بیخ گردنم ، مرا تهدید به مرگ کند .  نگاهم را از آینه دزدیدم اما همچنان خنده روی لبم مانده بود . می خواستم بلند بلند بخندم ، بلند بلند بخندم به پراید هاچبکی که ماشین اول دختری ناز و عزیز کرده و لوسِ بابایی با مانتوی برند گران قیمت و کفش های تخت چرم و روسری میس اسمارتش بود و حالا بطور متوسط سیصد و پنجاه کیلوگرم غول بی شاخ و دم را عقبش بار زده بود و لایی کشان بلوار ها را رد می کرد . با خودم عهد کردم تا این سه مرد که به زحمت در اتاقک ماشینی به بزرگی سمند ، سه تایی و تنها جا می شوند ، در عقب ماشین من در هم فرو رفته و از کمر به پایین فلج شده اند اینجا هستند ، آینه ی وسط ماشین را نگاه نکنم .

به سان کودتای بیست و هشت مردادی ، ناگهانی برآن شدیم تا رخت بر بسته و خانه ی قشنگ دنجمان را به تنوعی عوض کنیم . من ، ساجده ، و مهدی مسیولیت محدوده ای از شمال غرب تهران را عهده دار شدیم و صبح روز بعد هر دومان در محدوده پخش شده و دانه دانه املاک ها را زیر و رو کردیم . سر ساعت قرار و در محل قرار دانه دانه مورد هایی که پیدا کرده بودیم وارسی کردیم و سر انجام بهترین ها را برگزیدیم ، هماهنگی های لازمه انجام شد و  به دنبال ولی مان رفته ، با ولی برای بازدید آمدیم نه من مشاور های املاکی که مهدی با آن ها صحبت کرده بود را دیده بودم و نه او مشاور های املاکی که من با آن ها حرف زده بودم . به مورد های معرفی شده می شناختیم مثلا همان دویست و بیست متر چهار خوابه !

طبیعتا این اولین برخورد من با مشاور املاکی بود که چهار مورد مناسب داشت و این به آن معنا بود که تا چهار خانه ، همسفر همدیگر هستیم . اولش شک کردم ، عقب کشیدم . این چهره ی مشاور املاک نبود ، بیشتر یک قاچاقچی خبره ای بود که اگر یک تکان می خورد سه چاقوی زنجان اصل و چهار پنجه بوکس و دو تیزی از او به زمین می ریخت و بنا داشت مرا زمینی به آمریکا با محموله ای صد کیلویی از ترکیب هروئین و کراک و شیشه با جعل پاسپورت و شناسنامه رد کند . سلام کرد و به محض لب باز کردن ، گویی مرحوم مغفور دهخدا ، کمی ترکیب با استاد شفیعی کدکنی و با چاشنی محمد بن منور به مقدار لازم ، دهان به سخن گشوده و سعدی و حافظ و سنایی و خواجه عبد الله انصاری از بهشت ، صد درود و سلام نثار فرزند فردوسی که با جان از زبان پارسی پاسداری می کرد ، کردند . با هر واژه ای که سخن می گفت ، فردوسی خستگی بسی رنج برده در این سال سی اش را ز تن در می کرد و من ، مات و مبهوت این جاینت و زبانی به این لفظ قلمی مانده بودم .

خانه ی اول نه خانه ی دوم ، به محض پیاده شدن از ماشین و نفس راحتی که پراید نگون بخت من زیر بار چهارصد پانصد کیلویی زندگی کشید ، صدای سگی به گوش رسید . مهدی آرام به بازویم ضربه زد : هر روز با این همسایه هه دعوا داریم .

زنگ را زدیم ؛ پشمالوی سفیدی که یک مرد ریزنقش به آن آویزان بود ، در را باز کرد . من نگاهی به مهدی کردم ، نگاهی به مادرم ، نگاهی به مشاور املاک و داخل نرفته همه مان راه درب خروج را پیش گرفتیم :

-         مشکلی پیش اومد ؟! بی احترامی کردن ؟!

-         نه ! یه ذره با سگ و گربه مشکل داریم .

داخل ماشین ، درست وقتی از همدیگر جدا شدیم ، من و مهدی از خنده منفجر شدیم و از آن لحظه عهد بستیم تا دیگر لااقل ما دو تا دنبال خانه نگردیم .

 #ساجده_شیرین_فرد

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر