سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور حکمت، بی رغبتی به دنیاست . [امام علی علیه السلام]

زخمی عمیق و ناگهان داری ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/8/18 10:50 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

زیر شانه های نحیف ِ این نوزده سالگی ِ نیمه جان را مدت ها بود که گرفته بودم . گرفته بودمش ، درست جایی میان زمین و آسمان ، جایی میانه ی سقوطی مهیب ، جایی درست همانگاه که دیگر رمقی به زانوان لرزانش نمانده بود ، جایی میانه ی رهایی مطلق بر فراز آسمان پرتگاهی عمیق ... سنگینی تمام نوزده سال ِ تنهاییش را به دوش می کشیدم ، سنگینی بار روی دوشم ، سنگینی ِ حیاتی بود که باید به او هدیه می کردم . خودم خمیده قامت ، ناتوان و بار او مرا خمیده تر و ناتوان تر می کرد ؛ غم او ، درد بی درمان او مرا بی درمان تر و غمگین تر می کرد . ساجده ای که بازوان ساجده ای را محکم گرفته بود تا نکند چشم های بسته اش ، بشود سرآغاز یک جاودانگی ِبه پایان رسیدن که مرگ ، بدوی ترین خواسته اش بود ! جان شکسته اش را ، امروز با خود کشیدم ، نمی دانم چرا ، به دندان کشیدمش ، مادامی که نه او رضا بود ، نه من !کشیدم و تا بیمارستان نزدیک خانه بردم  درست همان هنگام که  هر دو دوست داشتیم به تماشا بنشینیم آغاز یک تمام شدن را ... 

- تنها اومدین ؟!

تنها یک معنا بیشتر ندارد . معنایی که سراسر ، زندگی ام را پر کرده است . تنهایی یعنی من بودم و من ! یعنی اگر ساجده می خواست دست هایش را دور گلوی ساجده حلقه کند و خفگی اش را به نظاره بنشیند ، ساجده باید جلوی ساجده می ایستاد و ساجده را نجات می داد . تنهایی یعنی اگر ساجده هوس بستنی گردویی آن هم درست در نیمه شب می کرد ، ساجده باید سوار ماشین می شد و مغازه به مغازه جست و جو می کرد تا دل ساجده را آرام کند به طعم گس گردو ... ! تنهایی یعنی اگر ساجده حس کرد ، انتهای انتهای این خط ایستاده ، ساجده باید با او صحبت می کرد و متقاعدش می کرد تا دوباره قوی بایستد ، تنهایی یعنی اگر ساجده قهر کرد ، ساجده باید برایش گل می خرید و با یک جعبه شیرینی و هدیه ای به خریدن ناز بی خریدارش می رفت . نه ، تنهایی دیوانگی نیست !  تنهایی حکم عمیقی است که آن هنگام که خداوند در حق عده ای اشدالعذابش می کند ؛ تنهایی حکم حبسی است ابد . تنهایی حکم لازم الاجرایی است ، بی محکمه ! بی دفاعیه ، بی حق اعتراض ، بی تجدید نظر . تنهایی یعنی خودت بخندی ، از خنده هایت ذوق کنی ، خودت روسری ات را در آینه صاف کنی ، خودت قهر کنی ، خودت آشتی کنی ، خودت دنبال خودت بدوی ، تنهایی یعنی درد ... ! یعنی دنیایی درست روی محیط یک دایره ، بی نقطه ی شروع و بی نقطه ی پایان ... 

مقابل آیینه ی میز آرایشم ، نشسته بودم . در چشم های ساجده زل زده بودم و اشک هایش را دانه دانه می شمردم ... گوش هایش را دستی کشیدم ، از آن عفونت پیگیری نشده ی سه ماه قبل ، چه دردی می دوید میانه ی شنیدن هایش آن هنگام که دستی به نوازشش دراز می شد ، شاید این گوش ها به نوای نوازش ، پاسخ درد می دادند و تن به نوازش سیلی محکم دستی مردانه عادت داده بودند ، نمی دانم ! گوشواره هایش را در آورده بودم ، گوشواره هایی که پدر هدیه شان داده بود . درست وقتی که ... ! از آن روز دیگر از گوشش درشان نیاورده ، این اولین بار بود . دست انداختم ، درست پشت گردنش ، جایی که قفل زنجیر طلایی محکم ، دست هایش را بسته بود تا نکند پلاکی را که مادر برای او خریده بود از دستش به زمین بیوفتد . دست های بابا عجیب مسیولیت پذیر بودند ، از همان روزی که این زنجیر را برایم خرید و به گردنم قفلش کرد ، درش نیاورده بودم .. هرگز ! انگشتری نگین مزار امام حسین ( علیه السلام ) که از پارسال که همراه ساجده بود تا کنون تنهایش نگذاشته بود ، حالا صدای عذر خواهی های ساجده را می شنید که نمی تواند او را با خود ببرد . دست بند طلایی که با درآمد خود خریده بود را هم باز کرد ، همه را گذاشت درست مقابل آینه ، در چشم های ساجده برای بار آخر خیره شدم . حرفی نبود ، چشم در مقابل چشم ؛ چه نبرد سنگینی ... 

سری به نشانه ی تایید تکان دادم ، زبانی بند آمده ، از سر شرم بود یا ترس و اضطراب نمی دانم ، فقط می دانم آن ساجده که همیشه " بلند " سخن می گفت ، حالا اصلا سخن نمی گوید ... ! نمی تواند ، می توانست هم دلش نمی خواست لب وا کند ... اصلا چرا به اینجا آورده بودمش ، نمی دانستم ! 

چند دقیقه آن طرف تر درست وقتی خانم شیرین فرد را صدا کردند ، همان تن نیمه جان ساجده را روی دست بلند کردم ، با تمام قوا به اتاق کشاندم ؛ 

- راحت و آرووم دراز بکش . 

راحت و آرام ؟! چقدر این واژه ها غریب بودند بر دختری که هر شبش نبردی نابرابر میان بی دغدغگی تمام و دغدغه ی محض بود . چقدر جانش بیگانه بود با این واژه ها مادامی که هر شبش جز به تقلای التماس ِخواب برای بردنش نبود . خواباندمش ... 

- دست هات رو بذار روی سینت ،  برای چند دقیقه هیچ حرکتی نداشته باش ، می خوایم تو مغزت رو ببینیم .

خنده ای کرد ، دکتر خنده ای کرد و رفت . تنهایی ، گوش هایم ، گردنبند ، انگشتر ، چشم در برابر چشم ، راحت و آرام ، این دیگر تیر آخر بود ! این دیگر تیر خلاص بود . تیری که به امضای حکم جان دادنی سخت ، از غیب می رسید . کاش می شد ، کاش می توانستم همانجا ،  لباسش را بگیرم ، محکم بکشم ، التماسش کنم ، گریه کنم و خودم را در اشک هایم غرق کنم . کاش می شد از او بپرسم ؛ می توانی حرف هایم را هم ببینی ؟! می توانی ببینی چقدر لبریز حرفم ؟! مطمینم علم پزشکی به تعجب وا داشته می شد زمانی که مغزی می دید پر ز حرف و آدمی را صاحبش ، بی حرف ِ بی حرف ! مادامی که طبق قواعد فیزیک باید لبریز می شد ، باید از گوش ها ، از چشم ها و حتی از بینی اش هر روز حرف فوران می کرد  و در همهمه ای میان دست و پا زدن های ناشیانه ای برای نجات غرق می شد . کاش التماسش می کردم ، کاش التماسش می کردم چاقویی را تا دسته در سرم فرو کند ، شاید حرف ها بیرون بریزند ، شاید سبک شوم ، شاید ...

زندگی ، تب و تاب همین شاید هاست ، همین باید هایی که باید باشند و نیستند و ذات لعنتی ِ آدمی ، به امید ، همچنان به انتظار آمدنشان شاید ردیف می کند و بس ! شاید دوستم داشته باشند ، شاید با من حرف بزنند ، شاید مرا بفهمند ، شاید برایشان مهم باشد ، شاید ، شاید ، شاید ، حتی گاهی برای اصلی ترین نیاز های آدمی ، برای بدیهی ترین چیز ها ؛ شاید هنوز دارم نفس می کشم ! 

نشستم توی ماشین ، کلافه بودم ، دراز کشیده بودم اما راحت و آرام نه ! قرار بود بهتر شوم نه اینکه شبیخون تمام درد هایم سرم را تا زیر هجمه ی اشک ها فرو کنند و هوا از من دریغ دارند تا در خفگی خود بمیرم . برگه تحویل را به دستم داده بودند ، همانجا که بیرون آمدم ، اما بازش نکرده بودم . میانه ی اشک هایم ، پرتش کردم روی داشبورد ؛ از میانه ی تایی که درست از نیمه خورده بود ، نوزده ساله اش خود نمایی می کرد . 

سویچ را باز کردم ، ضبط به نا گآه علی آذرش گرفت ؛

- پیری اگرچه رویی جوان داری  ، زخمی عمیق و ناگهان داری 

 

____

#س_شیرین_فرد

به وقت نوزدهم آبان ماه سال یکهزار و سیصد و نود و هشت خورشیدی 

+ اسمش بود یه سی تی اسکن سادست ! وقتی دکتر می نوشتش ، آرامش توی حرف هاش موج میزد و سعی می کرد منتقلش کنه ؛ به سادگی یک دراز کشیدن ! اما برای من ساده نبود ، لااقل برای من ، ساده نبود ! 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر