سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]

بی حرف اضافه ؛ شکستم

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/23 1:41 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

ز دیوار می گرفت ، گام های کوتاه و نرمش خنده می کردند به قدم های تند ِ دخترک ِ بازیگوش همین چند ماه قبل ... حالا ، اوضاع فرق داشت ... ! کمی آنطرف تر از سینه اش ، دخترکی فال گوش ِ قلبش ایستاده بود ... دستش ، دست می کشید روی واژه هایی که به ضرب آهنگ تپش های خسته ای ، منتظر برایش لالایی می خواندند و بس ... !

کمی آن طرف تر ، دستی که بر سر دخترش مانده بود ، به دست روی دیوار فخر می فروخت ... دست می کشید ، آرام آرام روی بار شیشه اش ... !  لبخند می زد ، از ژرفای جانش ، می خندید ، سرخ می شد و آرام زیر لب زمزمه می کرد روز ِ آشنایی با مرد زندگیش را  ... 

کنار تر ، جهش ژنی ِ مغلوبی ، غالب شده ؛ لبخند می زد به تمام عشقی که در کمد صورتی ِ لباس های کوچک ِ تا شده را می بست و  عاشقانه ای جدید سر می انداخت ؛ یکی رو ، یکی زیر ... 

روی میز نشسته در پذیرایی ، تنگ ماهی کوچکی التماس می کرد به لبخند خشک شده ی ماهی ِ گلی ِخسته ای که دراز کشیده بود . آب روی دست هایش بلندش می کرد . قسم می داد ، خدارا خدارا ... ! هی آب روی نفس های بی جانش می ریخت ، التماس می کرد . بی فایده بود ... ! 

آفتاب می تابید ، باران می بارید ، دانه در دل خاک پنهان شده بود اما بی رحمی ِ موشک ِ شیمیایی سی و چهار سال قبل ، لبخند می زد به شکوفه ای که سر بر نیاورده ، سرش را بریده بود . 

مرد ، پنهان از نگاه های تمام زندگی اش ، نمازش را قامت می بندد . نشسته ، قربه الی الله ... ! 

به همین سادگی بی بازگشت یک جهش ژنی مغلوب 

به همین تمام شدگی تازگی ِ هفت سین که همین چند ساعت قبل چرخ می زد به تنگ 

به همین بی ثمری ِ خاکی که شوق جوانه دارد و ویران شده 

به همین شکستگی غرور زانوان مردی که می بایست ایستاده باشد ؛ 

شکستم ... !

همین شکستن ِ بار آخر

ترد تر

خرد تر

و شکستنی تر ... !

___

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

فبشره بعذاب الیم

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/15 3:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چشم را پلک، پرده است . نخواهی ببینی ، پرده را می کشی و تمام ... !

نفس را ، دهان  دربان است ، نخواهی بکشی ، میبندی اش ، حبس می کنی هوا را به همان قفسه ی بسته ای که سینه نام دارد و بس ... ! 

عطر را ، بو را ، رایحه را بینی نگاهبان است . نخواهی بشنوی ، دهان را باز می کنی و نفسی از بینی عبور نمی دهی تا بتواند رهاورد عطر در دست گیرد و عرضه کند ! 

مزه ابتدا سلامی به دو لب عرض می کند و بعد ، از کنار رفتن آنان خود را به زبان می رساند ! خلاصه اش آنچه نخواهی مزه کنی ، دو لب به جواب سلام سردی ، کنار نمی روند !

حروف را ، واژه ها را ،  زبانی به دست می گیرد و به گوش هوا می خواند که گر اراده نکند ، نمی گردد و جمله بر روی دوش صدا سوار نمی شود و تمام ... ! 

زبری را ، نرمی را پوست پاسداری می کند . گر نخواهد ، دوری می گزیند ، دست نمی کشد و همین کافی است تا خودش را کنار کشد ... ! 

راه را ، پای باید برای رفتن ، نخواهد برود ، گام بر زمین نمی گذارد و یک دنده می ایستد به لجبازی نمی روم و پیروز می شود به نرفتن تمام رفتنی ها ... !

" فبشره بعذاب الیم " که گوش را ، نه دری است ، نه دربانی است ، نه نگاهبان و نه ... !

فبشره به محکومیت ِ شنیدن ِ ابدی

فبشره به حسرت عشق بازی با سکوت

" فبشره بعذاب الیم "

" فبشره بعذاب الیم "

" فبشره بعذاب الیم "

___

+ بی خیال باش :) ! زیاد شنیدم ... اما اگر توی گوش دو دسته حیوان یا بر  دو دسته میوه یا دو گیاه یا حتی دو شی هر روز بر یک دسته حرف های مثبت و خوب و بر دیگری حرف هایی از جنس نود درصد حرف های روزمرمان بزنیم ، حتی اگر اصلا حرفی نزنیم و بر کاغذی یک صفت خوب و یک صفت بد بنویسیم و روی آن ها بچسبانیم ، بعد از مدتی می بینیم ، حس می کنیم ، لمس می کنیم ، پلاسیدگی و پوسیدگی و خرابی ِ تکرار ظلم هایی که با بی خیالی توجیهشان می کنیم ! ما که " آدمیم " چه انتظار می رود ؟!

+ نشنو ، بی خیال باش ! هرکی هرچی خواست بگه ، مگه به حرف مردمه و ... ، از اون عذاب الیم هم الیم ترند مادامی که نمیدونن کجا داری جون میدی 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

صورتت را بشور دخترجان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/15 12:38 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از کتاب های روان شناسی متنفر بودم . نه اینکه بگویم خوشم نمی آید ها نه ! حتی نه اینکه بگویم بدم می آید ... ! انتهای انتهایش ! نفرت ... ! از کتاب های روان شناسی نفرت داشتم ، نه اینکه کلا روان شناسی را نقض کنم یا اینکه سردمدار انجمن کاهش جمعیت روان شناسان ایران ، با شعار یک روانشناس کمتر یک زندگی آرامتر باشم ها ، نه ... ! فقط از کتاب های روان شناسی نفرت داشتم . آن هم نه از کتاب های تخصصی روان شناسی و رفرنس های دانشگاهی ! از این کتاب هایی که هرکس الفبا یاد گرفته و خودکار قلمی دست گرفته شروع به نوشتن کرده ، نفرت داشتم ! درست از همین کتاب های راز های پولدار شدن ، از همین خوشبختی در پنج دقیقه ها ، از همین فیل و گاوت را قورت بده و ماهی ات را گاز بزن و خرست را هوا کن ، از این چگونه خوشحال باشیم ها و تو موفقی ها ، از همین چیز هایی که حالا در تمام سوپر مارکت ها هم یک قفسه دارند که مردم مبادا از چگونه موفق شدن ها و چگونه مادر شدن ها و چگونه پدر شدن ها و چگونه پولدار شدن ها ، عقب بمانند . از این دخل پر کن های مغازه ها منتفر بودم . 

خوشبختی ، موفقیت ، مادری ، پدری ، کار آفرینی ، مدیریت و و و همه امضا های آدمی اند . درست مثل اثر انگشت ! یک چیز شخصی شخصی که پای تمام دسته چک ها می خورد و بعد کارشناس چکشان می کند و اگر تایید شد ، از حسابت برداشت می کنند . یک چیزی که وصل است درست به تمام دارایی ات ، شب بیداری ، روز کار کردن ها ، سختی کشیدن ها . یک چیزی که اگر جعل شود ، اگر دو نفر مشابهش را داشته باشند ، زندگی ات خالی می شود و تو بدهکار یک جماعت برگه به دست می مانی ، برگه هایی که امضای تو را دارند اما تو امضایشان نکردی ! خوشبختی هر کسی ، خوشحالیش ، موفقیتش ، مادر بودنش ، رهبر بودنش اصلا ساجده را ساجده بودن ، منحصر به فرد است . مخصوص خود خود ساجده . نه به این معنا که راهنمایی نگیرد ، کمک نخواهد و دست هایش را بگذارد روی جفت گوش هایش و فریاد زنان خودش را پرت کند در وسط آتش که بگوید امضای من ، مال من است ! نه ... ! اما این چیز ها نوشتن ندارد ، اصلا چیزی نیست که می شد قاعده ای برایش تعریف کرد و روی کاغذ آوردش ... منحصر به فرد است ، قاعده ی هرکس ، خود اوست ... ! 

 از کتاب های روان شناسی متنفر بودم ، تا به امروز حتی یکدانه شان را هم نه خریده بودم ، نه قرض گرفته بودم و نه حتی خطی از آن ها را خوانده بودم .

دوباره روی دکمه ای که عکس قفل داشت ، دستم را فشار دادم . ماشین چراغ زد ، دست تکان داد که برو ، خیالت راحت ... نگاهم خیره مانده بود به کفش های مشکی خیسم ، سنگ فرش ِ سوم از سمت راست پیاده رو ، شکسته بود ! درست مثل سنگفرش هفدهم ردیف وسط  ! تند تند با نگاهم سنگفرش ها را به عقب می انداختم ، چادرم را جمع کرده بودم تا مثل بالایش که از اشک های من خیس بود ، پایینش بار رنج اشک های آسمان دلشکسته را به دوش نکشد . به تندی از در شهر کتاب عبور کردم ، پله ها را تا رسیدن به طبقه ی کتاب های بزرگسال ، دو تا یکی طی کردم . قلبم به شدت می تپید ، نفس هایم بریده بریده و من ، من متنفر از کتاب های روانشناسی ، ایستاده بودم درست مقابل قفسه های سرتاسری دیوار بزرگ سمت راست ؛ کتب روانشناسی ... ! 

با صبر و حوصله ، عین نام ِ هشتصد و سه عنوان کتابی که آنجا بود را خواندم ، دست دراز کردم ، چهل و یکی شان را مقدمه خواندم ، سیزده تا پشت جلد . نه ! ساجده همان ساجده بود ، فقط چیزی این میان تغییر کرده بود ، یک چیزی درست به بزرگی شنیدن ِ یک " تو میتوانی " ِ بزرگ ... ! یک چیزی که تمام این سال ها تقلا کرده بود تا دست کم از یک نفر ، فقط یک نفر بشنود ! ولو به قدر صدای مرد غریبه ای باشد که در آسانسور به مخاطب آن طرف تلفن می گوید : " تو عالی هستی ... ! " میان همین جمله ها ، دست می کشیدم ، می خواندم ، گمشده ام را جست و جو می کردم ... دست هایم قفسه ها را زیر و رو می کرد ، نویسنده ها را ، کتاب ها را ... میان همین هشتصد و سه عنوان کتاب ، دستم روی نام ِ یکیشان ، خشک شد ! هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی درد داشت ، هی درد داشت ... ! 

" صورتت را بشور ، دختر جان ... ! " با من بود ؟! من که با اشک هایم به تمام این سال ها به قدر کافی غسل کرده بودم ! دست کشیدم ... دخترش ، زبر بود ... روی دخترش دست کشیدم ... باید " دختر جان " اش نرم می بود ، لطیف ، باید برگ گلی می بود خوشبو ، صورتی رنگ ، برگ گلی که بالا و پایین می پرید ، شیطنت می کرد ، می خندید ، بلند بلند ... دست کشیدم ... زبر بود ... ! دست کشیدم ... خیس بود .... دست کشیدم ، دست هایم خونی شد ... دست کشیدم ... درد داشت ... درد داشت ... درد داشت ... 

- می خواین براتون کمی آب بیارم ؟! شکلات چطور ؟!

زیر شانه هایم را گرفته بود ، به خودم آمدم  ؛ روی زمین پخش شده بودم ... اصلا کی ، اینجا باران بارید ؟!

دست های قوی ِزن نازک اندام ، شانه هایم را به بالا می کشید !

- کمکتون می کنم یه آبی به سر و صورتتون بزنین !

کتاب را برداشتم ؛

"صورتت را بشور ، دختر جان ... ! " 

____

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

پر پرواز

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/11 4:26 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قصه از همان شیرینی ها کودکی شروع شد ؛ جایی میان " هوهو چی چی " های  واگن های چوبی رنگ به رنگی که منتظر  دست های کوچکی مانده بودند تا میان آسمان ها پروازشان دهد و ببردشان درست به شهر خیال ... شروع اولین جرقه ها ، همانجا بود ؛ " می خواهم خلبان شوم ! "  اولین پر سفید این بال ها ، آنجا جوانه زد .

کم کم ، سال های شیرین کودکی ، رنگ تلخی ِ بزرگتر شدن گرفتند . آرزو ها یک به یک ، جوانه می زدند ، شکوفه می شدند و در نهایت می شدند یک پر سفید دیگر درست روی بدنش ، جایی که قرار بود او را از این خاکی زمین بکند و به شور پرواز برساند .... او بزرگ می شد اما لطافت ِ معصوم کودکانه اش را ، جایی درست میان قفسه ای بسته که در سینه اش داشت ، پنهان می کرد . کم کم " خلبان شدن " ها رنگ عقلانیت گرفت ، رنگ شناخت . شناخت استعداد ها ، توانایی ها ، علاقه ها ... کم کم خلبان شدن ها شد مطالعه ی دقیق رشته های دیگر و یک جوانه ی بزرگ ، درست جایی که برای پرواز ، پر کم داشت ؛ انتخاب رشته ... !

با شوق هرچه بیشتر روز های نوجوانی را آرزو هایش را به هدف بدل می کرد ، به سمتش می دوید ، پر هایش را باز می کرد ، زمین می خورد ، بلند می شد و همچنان آن ظرافت کودکانه را میان خنده هایش حفظ کرده بود . دنیا آنقدر ها هم زیبا نبود که بگذارد او پر بکشد ... ! رها شود و به آسمان دل بسپارد ... دنیا زرنگی کرد ، وزنه ی سنگین " غیر ممکن " را به پایش آویخت ... سنگین شده بود ، پرواز برایش سخت بود اما غیر ممکن نه ! جنگید ، جنگید و جتگید و جنگید و با تمام قوا جنگید ... !

قوی ِ این سال ها دست از پرواز نکشیده ، حالا خسته بود . دنیا بی رحم شده بود ، دنیا خون می خواست ... دلش گرفته بود ، گرگ دنیا ، بال هایش را می درید ، زخمی اش می کرد . درد نثار تک تک پر های آرزو می کرد ، کبود می کرد ، خونی می کرد ... بال هایش ترک خورده بودند ، آرزو هایش شکسته بودند ، درست مثل قفسه ی بسته ی سینه اش که جان قلبش آن میان از بغضی ترک خورده بود و داشت به چشم هایش ، چکه می کرد . خسته بود . به قدر هفده سال جنگیدن ، خسته ی خسته بود ... درد داشت اما بال هایش را کند ... ! ضعف کرد ، از حال رفت اما خودش ، با دست های خودش ، تمام خون خواهی دنیا را جواب داد ، چشم هایش را بست روی تمام بغض های تاول شده ، فریاد کشید و پر پروازش را چید ...

قدم های خسته اش ، رنگ خون گرفته بود  . تنش را می کشید درست به یک روتین هر روزه ! دیگر آرزو ها هدف نمی شدند ، حالا هدف ها ، آرزو می شدند . تن ضعیف خسته اش ، چشم های ورم کرده و دست های ناتوانش را کشید ، درست به همان نیکمت همیشگی ... همان جایی که قرار بود سکوی پرواز باشد ، همانجایی که رنگ سفید پر های تازه جوانه کرده داشت ، همان جایی که حالا فقط رنگ درد بود و درد و درد و دست نیافتن . رنگ آسمان در قفس ... ! رنگ آرزو های آرزو مانده ... !

کز کرده بود . دبیر آمد ؛ گچ سفید را برداشت ، دست هایش را بلند کرد و شروع کرد روی تخته ، دو بال کشیدن ... ! 

_____

+ روز معلم ، روز ِ شروع دوباره ی همه  ی امید هایی که بی رحمی دنیا ازمون دریغ کرد ، روز شروع دوباره ی زندگی ، روز کسی که در قفس هامون رو باز کرد و آسمون رو اجازه داد تا لمس کنیم و از ما پرنده ساخت ، بهمون پر پرواز داد ، مبارک ... ! 

#س_شیرین_فرد 

 




کلمات کلیدی :

خواب شیرین

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/3 4:17 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دخترک ِ مثبت میز اول کلاس که تمام وسایلش تا پیش دانشگاهی اتیکت اسم خورده بود و تمام تکالیفش را به وقت انجام می داد و سال چهارم هم هفته ای دو بار مانتویش را می شست و اتو می کرد و تا خود خود پیش دانشگاهی با دست آب نخورده بود و هر شب لیوان تاشوی کوچک جیبی و برنامه ی درسی و کیفش را چک می کرد ، حالا با صدای تا ته بلند شده ی هندزفری در گوشش ، گریه می کرد . صدا آنقدری بلند بود که هر کس در شعاع دو متری دخترک قرار می گرفت ، واژه واژه را به وضوح بشنود و او همین صدای بلند را تا نزدیکی های مغزش فرو کرده بود و صدای گریه های خودش را نمی شنید . سرش را به دیوار می کوبید ، گریه می کرد و گریه می کرد و گریه می کرد و هربار ، سنگینی یک سبک نشدن عظیم را به دوش می کشید . صدای گریه ی خودش ، محو در " باید کماکان مرد اما زیست / جز زندگی در مرگ راهی نیست " گم می شد ، درست مثل صدای زنگ در واحدی که مادربزرگ طبقه ی پایین هی رویش دست می گذاشت و هی زیر لب آیه الکرسی می خواند و تا آشوب دلش را آرام می کرد ، صدای جیغ دخترک و گریه و سری که به دیوار می خورد ، دوباره بلوا به پا می کرد .

این سال ها ، دخترک سنگینی باری عظیم به دوش کشیده بود . سنگین تر می شد وقتی زندگی اداره می کرد ، وقتی شانه ای برای های های گریه اش نداشت ، وقتی باید می خندید و تمام حالش را به یک نقاب لبخند می فروخت . این بار ، آنقدر سنگین بود که ناز های قامتی دخترانه ی نحیف پانزده ساله را به مردانگی های چین بر چهر نشسته ی دختری نوزده ساله بدل کرده بود . دخترک ، دختر بودن را پاک ز یاد برده بود ، مادر بود ، پدر بود ، خواهر بود ، فرزند بود ، سنگ صبور بود و اما دختر نبود ! 

دست می اندازد و بی هوا یک پیراهن از رنگارنگ کمد بر می دارد . دست هایش می لرزند .... می نشیند روی همان سرامیک فرش نشده ی روبروی کمد . نگاهی به رنگ های کمد لباسش می اندازد ؛ زرد ، سرخابی ، آبی درباری ، ارغوانی ... هیچ کدام به دلش نیست ، اصلا دلی نمانده که چیزی بخواهد به او باشد یا نباشد ! همه رنگ ها جمع شده اند تا بشوند یک سپر در برابر چرا سیاه ؟! دخترک نای حرف زدن نداشت ، دخترکی که تا دیروز باید از پای بحث و درس و مباحثه های مختلف به زور بلندش می کردند ، حالا حتی در مقابل انکار خورشید هم خلاصه شده بود در دو کلمه ؛ حق با شماست !

روسری اش را روی هندزفری هایش سفت می کند . آنقدر سفت که درد فرو رفتن هرچه بیشتر سری های سفید رنگ را حس کند . کفش های چرم نوی واکس خورده اش  را ، بی میل به پا می کند . نگاه بی جانش به ناگاه از روی زمین پرت می شود روی آینه ، مداد چشمش را بر میدارد ، دخترک تا دیروز حتی نمی دانست مداد چشم برای لب است یا بینی ، اما حالا خوب یاد گرفته تا سیاهی زیر چشم هایش را بی اندازد گردن کارشکنی مداد چشم امریکایی پنجاه دلاری بیست و چهار ساعته اش ... ! عینکش را درست روی جاکفشی ، می گذارد بماند . دنیا اصلا چیز قشنگی نیست که بخواهد واضحش را هم ببیند ! 

مادربزرگ چادر به کمر تسبیح به دست سر به دیوار تکیه کرده ی روی پله را ، سرسری با یک " خوبم " رد می کند . مثل تمام " خوبم " های این سالهایش ... ! پله ها را دو تا یکی رد می کند ، عطر گلبرگ های بهار باغچه ، صبر مرد مهربان همسایه ی طبقه ی چهارم را جوانه کرده بودند . یاس ها از در و دیوار گرفته بودند و داشتند شکوفه آزین می بستند به این حیاط سنگی ، بتنی بی جان ... ! پروانه های سفید رنگ ، از همان هایی که دخترک روز های کودکی اش دنبالشان می دوید و گیرشان می انداخت در شبشه های خالی مربا تا ببیندشان و کتاب " درباره ی پروانه ها " یش را بند به بند از دنیای کاغذ و جوهر بکشد به دنیای حقیقی ، گرد تا گرد درخت انجیر پیر می گشتند . چه مسخره ... ! 

بی تفاوت نگاه دوخته به زمینش را پی می گیرد و بی تفاوت تر سویچ پراید دور تا دور خورده اش را در می آورد و بی تفاوت تر راه می افتد به سوی مقصدی که نمی داند ! یک جای دور .... ! میانه های راه نگه می دارد ... سرش چند باری به فرمان می خورد . ناخن هایش در دور فرمان فرو رفته اند ... دست هایش خونی است ، گریه می کند ... به دنبال کمی آرامش ، وارد اولین مغازه ای که می بیند می شود . 

چیزی که می خواهد را بلد نیست ، هیچ کس در خانواده و فامیل این دختر اصیل بلد نیست ، نباید هم بلد باشد . صبور و بی تفاوت با قفسه ها ور می رود ، جنس ها را برمیدارد و نگاه می کند تا مردی که این روز ها را سخت جنگیده ، راهش به این سو بیوفتد .

مردی ، مردانه جنگیده کارتش را روی پیشخوان می گذارد :

- یه بسته وینستون 

دخترک صبر می کند تا مرد برود ، خودش را می کشد به کنار همان پیش خوان و تکرار می کند ، چیزی را که بلد نبود :

- یه بسته وینستون ! 

 

بسته را بلد نبود باز کند ، زیر چشمی مرد را دنبال می کند ، بازش می کند ... دختری که تا دیروز هوایی را که دو ساعت قبل درش سیگار کشیده شده بود ، اگر استنشاق می کرد از راه نفسی که تنگ شده بود ، می مرد ، حالا می خواست خودش را در دود سیگار خفه کند . 

می نشیند روی صندلی ماشین ، راه می افتد و کنار خلوتی می ایستد . نخ به نخ سیگار را روی صندلی شاگرد پرت می کند ، بازی بازیشان می کند ، دستش هم به فندک ماشین می رود ها اما دخترک ، مال این حرف ها نیست ... روز هایی که تمام مدت بالای منبر بود و از مضرات سیگار می گفت ، در مقابل چشم دارد . حتی به خاطر دارد که یکبار با یک بچه دبیرستانی که با همان لباس مدرسه بعد از تعطیلی اش بلافاصله آمده بود سیگار بخرد ، حرقش شده بود . وینستون !  پاره شان می کند ، گریه می کند ، گریه می کند ، گریه می کند و تا خود خانه رانندگی می کند .

خوابش می آید ، خسته است ... خیلی خسته ... خسته به قدر تمام نوزده سال بی وقفه جنگیدن ، خونی و زخمی شدن و از پا نیوفتادن ، به قدر کبودی سرمی که صبح زده بود و هیچ کس نبود که بالای سرش ناز دخترانه اش را بخرد ، به قدر دردی که نیمه جان تنش را صبح کشیده بود به بیمارستان و از حال رفته بود ، خسته به قدر تمام ظرف های نشسته ی توی سینک این هفته ، تمام خانه ی خاک نشسته ی گردگیری نشده ، تمام فرش های دلتنگ جارو ، تمام عکس های دلتنگ ادیت و تمام پروژه های تحویل داده نشده ... ! 

می نشیند روی تختش ، کانتکت لیستش را بار ها و بار ها بالا پایین می کند . هیچ کس نیست که به او بگوید ، دارد می میرد .... ! نوتفیکیشن ِ " آدم های ضعیف خودکشی می کنند " ِ ساره ، " حضرت زینب (س) از تو بیشتر سختی کشید و ... " ٍ سارا ، " قوی باش و زندگیتو بساز " ٍ مهرو " اگه این کارو کردی دیگه اسمم نیار " ِ مریم را به پوزخندی رد می کند ، اینترنت گوشی اش را می بندد .. خسته تر از گوشی بازی هاست ؛ سردی دستش  slide to power off را لمس می کند . 

 پاکت تیغ را باز می کند ، دراز می کشد ،  آرام آرام تیغ روی دستش نقش می اندازد ؛ ماه ، ستاره و یک خواب شیرین ... ! 

____

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

دختر ها عجیب بابایی شدند ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/12/14 1:41 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قرار بود تا دو روز متفاوت را از صبح تا شب به طور کامل ،  ضبط خانواده های شهدای مداقع حرم و مدافعین و جانبازان حرم را داشته باشیم . خوب به خاطر دارم ! روز اول سپری شده بود . روز اول سپزی شده بود و این ساجده ، سنگ ِ سنگ نشسته بود مقابل سی فصل از کتاب خون و نمرده بود ... ! سی مادر دیده بود ، سی همسر دیده بود ، سی فرزند دیده بود و با اشک های آن ها ، جان نداده بود و هنوز داشت بی تفاوت شات می زد ؛ یکی با بک گراند ، یکی در بک استیج و یکی با نمای کلی برنامه . تمام مدت ، نشسته بود گوشه ای از استدیو تا زمانش که می شود ، دستش را روی شاتر فشار دهد . ساجده سنگ بود ، سنگ ِ سنگ ... روز دوم ، شروع شده بود . اولین ، دومین ، سومین نه ... ! به گمانم چهارمین ضبط بود . مثل ضبط های دیگر ، دخترکی چادری ، کنار دوربینش ، نشسته بود گوشه ی صحنه و پلاتو های برنامه را می نوشت . زمان عکس آخر رسید . بک استیج ... ! همینطور که گام های بی تفاوتم را سنگین به سمت بک استیج برمی داشتم ، صدای نجوا های عاشقانه ی زنی را می شنیدم . مکالمه ای عادی نبود ، گویی با واژه واژه اش ، عشق بازی می کرد ، با هر واژه می خندید ، اشک می ریخت ، عشق می کرد . حرف هایش شور داشت گویی که زنی عاشقانه خط به خط مشق می کند ، گام های استوار مردی را ... می گفت دلش روشن است . می گفت نازک جان دخترش ، خواب بابا دیده . خواب دیده بابا می آید . خواب وداع دیده ... ساجده ، هنوز همان سنگ بود . بعد از اتمام عکس ، در استدیو را باز کردند و دو دختر ، آرام آرام داخل آمدند . دست هایم لرزید . بغضی آمد و درست نشست به جان چشم هایم !

- می خواید ازتون عکس بگیرم ؟!

راستش را بخواهید ، من می خواستم ... ! می خواستم داشته باشمشان ، می خواستم ببویمشان ، ببوسمشان ... چشم هایم عطر یوسف شنیده بودند . آرام نمی گرفتند و من تند تند پشت هم شات می زدم . درست نمی دیدم ، مهم هم نبود . حضوری ، درست اطراف دخترکان ، غیرتی پدرانه را پنهان می کرد ، استوار بود ، خاکی و سنگین ... چادرشان را قدم به قدم ، بوسه می زد . حضوری ، نفس هایم را تنگ می کرد . دلم می خواست ببارم . دلم می خواست بدوم ، بروم یک جایی چادرم روی صورت بکشم و آرام آرام ببارم . با صدای بلند ببارم . دلم فریاد می خواست . این حضور هرچه بیشتر می گذشت ، بیشتر چشم هایم را سنگین می کرد . اگر نمی باریدم ، می مردم ... از نظر غایب مانده بود اما عطر نرگس های چشم به راه در هر دم و بازدمش ، ممد حیاتی بود که گوییا این نقطه ی اوجش مانده بود . همان نقطه ی اوجی که به حرمت او به عالم ذر ، ساجده ای بلی گفته بود . 

ساجده سنگ بود . ساجده تا آخر این ضبط سنگ بود . سنگین و سنگین تر ... اما انگار داشت مرا سنگ می کرد که رمی جمرات دلم را حکم پایان حجی کنم که سالهاست نیمه رهایش کرده ام . انگار این یک نقطه ی پایان بود که تقصیر کنم تمام بندگی های نصفه و نیمه را و این بار ، عاشق تر ، مشق کنم بندگی را کامل تر . نقطه پایانی که درست می شد یک نفطه بر آغاز فصلی نو به این دفتر ؛ بهار .  ز آسمان دلم ، سنگ می بارید . سنگ می بارید و می شکست دلی که بر درش سنگ می کوبیدند . می شکست ، آتش می گرفت ، آرام می شد و دوباره سوختن را از سر می گرفت . ثانیه ها کند می گذشتند و امشب ، ثانیه ها کندتر ... طبق معمول هر شب ، داشتم گوشیم را پیش از آنکه بخوابم چک می کردم . تیتر خبر واضح بود ؛ وداع جانسوز فرزند شهید انصاری با پیکر پدرش ! 

شکی به جانم افتاد . شکی که لا ریب فیه درش حکم قطعی بود . دست هایم می لرزیدند ، هاردم را برداشتم و درست وصلش کردم به لب تابی که چند ماه قبل نتوانسته بودم درش عکس های آن روز را دوباره ببینم . حتی اگر به قیمت جان دادن این نیمه جان سنگ شده بود ، باید یقین می کردم ... 

فایل ها را دانه دانه باز می کردم . فایل دوازدهم اما همان حضور سنگین نرگس ها را داشت ، نرگس های زمستانه ... درست زمانی که امید ز سبزی زمین رخت بر بست ، چشم گشودند و به راه انتظار ، قامت راست کردند . 

روز اول ، گفته بودند کار ، کار امام حسین ( علیه السلام ) است . تا به آن روز بی وضو ، اذن دخول نخوانده بودم و حال خوب می دانستم که هر روز ،  خطبه ی عشق ، خط به خط خوانده می شد ، شرح می شد ، تفسیر می شد . خطبه ای بی نفطه ، همه اش الف ... الف ِ دو دست بریده ، الف ِ عطش ، الف ِ قامت یار ، الف ِ عشق که ایستاده بود و آرام آرام عطر یاس سرخی را زمزمه می کرد . امشب بی اختیار ، نمازم سراسر کوثر شد ... ! که انا اعطیناک الکوثر ... ام ابیهایی آمد و ز روی نازک دست هایش ، تکلیف کردند ؛ دختر های بابایی ... 

نون ، والقلم و ما یسطرون . شرح تفسیر نمی دانم اما بعد از این شب ، خوب می دانم که خدا با آن عظمت ، به چه دلیل قسم موکدی خورده است بر قلم و آنچه ز این قلم می ماند به یادگار ... حال خوب می دانم که شرح صدری که صحبتش چند سوره آن طرف تر است ، در وصف همین جانی بوده که امشب پای این قلم به خون ،می میرد و بس ... ! 

___

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

لعنت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/24 2:11 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

بستنی برای خانه خریده بودم ، طعم هایی که دوست داشت ، طعم هایی که دوست داشتم . این بار برخلاف همیشه که  اطمینان حاصل می کنم از بسته شدن در ، بی آنکه منتظر بمانم ترجیح دادم تا پارک کنم . فرمان را که چرخاندم ، پرده ی سیاهی کشیده شد میان من و دنیا . به قدر چند دهم ثانیه بیشتر نبود اما ،صدای آشنایی بلند شد . 

پیاده شدم ، چراغ و شیشه ی شکسته ی ماشینم پوزخند می زدند به تمام سمت چپ که غر شده بود و من بی هیچ حسی ، فقط نگاه می کردم . فقط نگاه می کردم و فقط نگاه .

بستنی ها ، آب شده بودند . این را می شد به سادگی از بلوبری شره کرده از گوشه ی ظرف ، فهمید . 

بابا ، این ماشین را خریده بود برای آنکه آنقدر با آن تصادف کنم تا دست فرمانم خوب شود . یک پراید دست دوم سال هشتاد و شش که ماه قبل یازده سال تخفیف بیمه اش زخمی شد که این حرف ها را نداشت . ا

فقط نگاه می کردم . خیره مانده بودم . درست تا وقتی که زانوانم یک نفس عمیق بکشند و خودشان را از این ماجرا بیرون ببرند ، ایستاده بودم . به سان سقوط تنی نحیف که وزنه ای چند تنی به پایش بسته بودند در عمیق ده متری آب ، چیزی مرا به پایین کشید . دستی روی شانه هایم ، سنگینی کرد . استوار قامت تمام این سال ها ، به زمین افتاد . قامتی که در تمام این درد ها خم به ابرو نیاورده بود حالا آنقدر خمیده شده بود که بشکند . افتاده بودم روی زمین و های های گریه می کردم . گریه ام برای هیچ بود . نه برای درد هایم ، نه برای ماشین ، نه برای چراغ شکسته ، نه در غر شده ، نه شیشه ی شکسته ، نه هیچ .. هیچ هیچ ... 

فقط دلم می خواست گریه کنم ، فقط دلم می خواست گریه کنم . از ته دلم ... 

لعنت به این آپارتمان های عایق بندی نشده ، لعنت به دست های مردانه ای که از شانه هایم گرفتند ، لعنت به قاشقی که قند ها را در آب هی بالا و پایین می کرد ، لعنت به من ، لعنت به من ، لعنت به من ... 

___

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ترسناک

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/24 1:52 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

- you have a call from Mahdi

نشسته بودم در مطب و نمی توانستم تلفن صحبت کنم . پنج باری می شد که پشت هم زنگ می زد و من بی وقفه ریجکت می کردم . راستش را بخواهید جدای در مطب بودنم ، اصلا نای فکر کردن هم نبود که مطمینا این پنج تماس پشت هم نمی تواند مربوط به لیست خرید سیب زمینی و گوجه باشد چه برسد به اینکه بخواهم لب هایم را تکان بدهم و بگویم ، بله ! حتی خسته تر از آنکه نگران شوم ، ترجیح می دادم در همین حالتی که هستم ، سرم را به دیوار کناری تکیه دهم ، چادرم را روی صورت بکشم و آرام آرام در خودم غرق شوم . بی هیچ صدایی ! بی هیچ فکری ... !

_ you have a new ...

این تکنولوژی هم عجیب بد دردی است . دستم را بی حوصله روی صفحه ی گوشی ام که از روز اول بدون قفل بوده و هست می کشم . 

- یعنیا ، ساجده من الان چه گلی سرم بگیرم ! چرا جواب نمیدی ... ؟!

بی حوصله انگشتانم ، جای تکراری چند حرف را مرور می کنند :

- چی شده ؟

- سویچ رو لطف کردی رو ماشین جا گذاشتی ، ماشین هم روشنه ! در ها هم قفل شدن ... !

سه شبی می شد که ماشین را از جایش تکان نداده بودم ، یعنی در تمام این سه شب ، همدم تنهایی های من بیدار مانده بود و کسی آن را با وجود کلید رویش نبرده بود ؟! 

چند ساعتی طول کشید تا کارم تمام شود و به خانه برسم . طبق عادت هر آخر هفته ، خانواده ی ما دور هم بودند . مهدی با عصبانیت خاصی که او را دوست داشتنی تر از همیشه نشان می داد تعریف می کرد و بقیه بلند بلند می خندیدند . من هم بلند بلند می خندیدم اما چشم هایم همان چشم های غمگین همیشگی پشت نقاب بود :

- یک دزد ، پرایدی را که کلید رویش نباشد در سیزده ثانیه باز کرده ، روشن کرده و می برد . حالا این که هم کلید رویش بود و هم ریموت در را گذاشته بود روی داشبورد بحثش به کنار است ... ! 

از آشپزخانه صدای فریاد می آید . صدا ، واژه ای آشنا را تکرار می کند ؛ ساجده ... !

- آدم قوری رو میذاره رو گاز زیرشم زیاد زیاد می کنه ؟! برنجو دم کردی چرا گازو خاموش نکردی ؟!

از دور که نگاه می کنیم ، این ها وقایع خنده داری هستند که این روز ها به شدت در زندگی من در جریانند و خانواده می گویند و می خندند اما اینجا تنها یک نفر است که ترسیده ، از چیزی که این روز ها دارد سرش می آید و دست خودش نیست ... 

درد هایم را مردانه به دوش می کشیدم

بلند می شوم ، می ایستم و به دنبال حال خوب ، مردانه ، سیاهه ی شب را قدم می زنم ... !

__

+ زیاد اونجور که باید ادبی نیست ، اونجور که باید حسمم نگفته فقط نوشتم که سبک شم ! همین !

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

کسی می داند اسم این درد که بی دلیل گریه می کنند چیست ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/15 2:26 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

صدای شات های لیزر خانگی که بابا چند روز پیش به من هدیه اش داده بود ، تند تند می آمد . از دست هایم شروع کردم . حس می کردم شاید بخاطر ضخامت بیشتر پوست دست ، درد کمتری حس کنم . همچنان دردش برایم غیر قابل تحمل بود اما تند تند میزدم . تند تند می زدم تا تمام شود . تا درد بکشم و بعدش لبخند بزنم که دردش تمام شده ، حس می کردم این ساجده ، مستحق درد است . حس می کردم این ساجده باید درد بکشد ، عمق جانش بسوزد اما تهش باید بفهمد که تمامی دارد . این ساجده آنقدر درد کشیده بود که درد امشبش بگذارد آرام بخوابد . راستش را بخواهید شب هایی که سر درد دارم خوشحالم . از ته دل خوشحالم ... درد سرم نمی گذارد تا به چیز دیگری فکر کنم . آنقدر با شدت می آید که آن روز دکتر در مطب از من پرسید کجای سرت است ؟! نتوانستم پاسخ دهم ! گیج مانده بودم . آنقدر در بی فکری درد غرق می شدم که حواسم نبود ، کجای سرم داد می کشد . شات ها را تند تند می زدم . می زدم و بغض می کردم . فن دستگاه بی وقفه کار می کرد .  دست راستم تقریبا تمام شده بود . بغض به گلو رسیده بود . یاد حرف فاطمه افتادم ، درست زمانی که داشتم از دل درد ، تنها گوشه ی خانه می مردم ، گفت " یه شکلات بخور بعد سوار ماشینت شو برو دکتر . درد بدجوری فشار آدم رو می ندازه . منم آیه الکرسی می خونم فوت می کنم به عکست طوریت نشه . " راست می گفت . درد بدجوری فشار آدم را می اندازد . باکس تولدم ، هنوز گوشه ی اتاق بود . یکی از سی چهل شکلاتی که کفش را پر کرده بودند برداشتم . آن شب به او گفته بودم "می ترسم  به کسی بزنم ، کسی طوریش بشه. "ماشین خراب شود . بدجوری تعحب کرده بود می گفت " تو طوریت نشه ! ماشین به جهنم " راست می گفت . آنجا برای اولین بار بود که خودم را یک نگاه انداختم ؛ دیدم آنقدر فکر بقیه بوده ام که خودم را ازیاد برده ام . حرف هایش دلم را گرم می کرد ، دعا خواندن و فوت کردنش به عکسم .یاد آوری اینکه من مهمم ... کاش فاطمه آنلاین بود . شکلات زیر زبانم مزه می کرد ؛ درد بدجوری فشار آدم رو میندازه .

ساعت که نزدیکی های یک و چهل دقیقه را نشانه رفت ، دست چپم هم تمام شده بود . دندان هایم را آنقدر به هم فشرده بودم که فکم درد می کرد . سمت صورتم آمدم . با اولین شات ، چنان برقی از سرم پرید که درد دست هایم پیشش گم بود . دست هایم می لرزید . لیزر را در جعبه اش گذاشتم . درش را بستم ، کمی آب خوردم . نشسته بودم درست مقابل میز آرایشم . خیره مانده بودم به چشم هایم . دوباره سراغ جعبه اش رفتم ، با همان دست های لرزان درش آوردم و شروغ کردم . تند تند ، درد بیشتر و بیشتر می شد و با هر شات ، بغض من ، سنگین و سنگین تر . شات سی و هفتم بود ، دستگاه را روی زمین گذاشتم . عینکم را در آوردم . دست هایم می لرزیدند . درست شات سی و هفتم بود که دیدم اگر امشب گریه نکنم ، میمیرم ... بی اختیاز اشک هایم می چکیدند روی پیراهنم . گریه ام از درد نبود . از دعوای امروز هم نبود . گریه ام از هیچ بود ، از هیچ ... ! فقط می خواستم گریه کنم . فقط با صدای بلند گریه می کردم . گریه می کردم نه چون سبک شوم ، گریه ام بی دلیل بود و شاید در تمام بی دلیلی اش ، تنها دلیل این بود که نمی خواستم امشب جان دهم . اشک می ریختم تا آرام بگیرد این ساجده ی لعنتی ... تا بتوانم بخوابم . اشک می ریختم ، تند تند ... 

____

+ و نمی خواستم هم با هیچ کس صحبت کنم . استوری که کردم " اگه گریه نمی کردم ، می مردم " فقط به این دلیل بود تا مجبور نشم دونه دونه براشون توضیح بدم چرا غیب شدم . یکی داشت توی تلگرام با من ادیت عکس چک می کرد تا تحویل بده و تو چت بغلی یکی داشت مشاوره ی نقاشی رو پارچه ازم می گرفت . تو واتس اپ هم باید دم ماهی یاد یکی دیگه می دادم . اون یکیم ، امسال می خواست کنکور بده و من رسما وقت و بی وقت شده بودم معلم زیست شناسی ! می خواستم همشون بدونن ، می خوام برای خودم باشم . لااقل امشب ... ! 

هنوز زوده تا نسبت به این دستای توانمند احساس نفرت کنم ؟! احساس کنم دارن بهم خیانت می کنن ، یا نه ؟!

خستم ، به عمق تمام این درد ها خستم . 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ساجده ای سراسر درد ..

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/13 2:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوباره همان پرده ی سیاهی که تمام این یک ماه ، گاه و بی گاه دنیای رنگی مقابلم را می دزدید ، برای چند ثانیه خود نمایی کرد . می دانستم ماندنم به این معناست که تا پایان درد ِ سری که افتاده بود به سرم و میهمان یکی و دو ساعت نبود باید بمانم . می دانستم این سیاهی هشدار است . یک چشمه است از رنگی بالاتر از این سیاهی که در راهی منتهی به من دارد نزدیک می شود . حرفم را سریع بریدم ، تمامش کردم . دستم را تکیه گاهی کردم برای تنی که این روز ها نایی برایش نمانده بود ، آمدم بلند شوم . دنیایی دور سرم چرخید و چرخید و چرخید ، پرت شدم درست روی همان صندلی مطب . می خواستم زودتر بروم . می خواستم فرار کنم . ترجیح می دادم سرم روی شانه های فلزی ماشین بگذارم تا اینجا . ترجیح می دادم سرم را محکم به دیواره های سرد و آهنی ماشین بکوبم تا دیوار های گرم گچی اینجا . دلم می خواست این اپلیکیشن لعنتی لفتش ندهد . زودتر یکی بیاید و مرا بردارد و ببرد . زودتر بنشینم روی صندلی عقب ، کز کنم و روسریم را تا زیر چشمانم بکشم و صورت به رنگ گچم را زیر چادرم پنهان کنم . آرام پاهایم را روی زمین فشار دهم ، دندان هایم را به هم بسایم و کسی نباشد تا مرا ببیند ، تحلیل کند یا کمک کند . زودتر می خواستم برم نزدیک آب سرد کن ، ادویل همیشگی را از کیفم بیرون بیاورم و بخورم . زودتر می خواستم تمام شود .  این همه فکر در سری که هشدار آشفتگی داده بود می چرخید و می چرخید و مرا می چرخاند و می چرخاند . بلافاصله دوباره دستم را تکیه گاه کردم . این بار دست هم نایی نداشت . به زحمت اما سریع بلند شدم . دختر موقر و متین روی صندلی مطب ، حالا پاهایش را یکی جلو و یکی عقب گذاشته بود تا نیوفتد . دکتر می گفت آن استیبل ِ آن استیبلی ... ! سال های دور که فاصله ای تا تافلم نمانده بود ، زبانم خوب بود . الان را نمی دانستم ؟! فقط یک حرف مدام در سرم تکرار می شد . آنطور که یادم بود آن استیبل می شد نا پایدار . زبانم با اینکه خاک گرفته بود اما گویا هنوز هم بدک نبود . پزشکی را نمی دانستم . اینکه در پزشکی این اصطلاح به چه معناست و به چه کسانی اطلاق می شودرا نمی دانستم ، نمی خواستم هم بدانم . فقط می دانستم این روز ها حالم خوب نیست ، اصلا خوب نیست . 

از یک ماه قبل به من گفته بود تا سه شنبه ای که فرداست برویم به پارک مورد علاقه اش و درست در همین سوز سرد زمستان ، از او عکس بگیرم . از خودم بدم می آمد . از این همه توانایی که هرکس آویزان یکی شان بود ، نفرت داشتم . دلم می خواست فقط هیچ کاری نکنم . دلم می خواست مغزم را در بیاورم و بگذارم در کشو ی میز بالای تختم و هیچ کاری نکنم ، هیچ کاری ... ! اما به او قول داده بودم . همه چیز در سرم می چرخید و این دردی که هر ثانیه با صدای بلند تری به ورقه ی مچاله شده ی مسکن در دستم می خندید ! تا فردا خدا بزرگ است ... امروز را به سر کنم ! دست خودم نبود ، آنقدر سرم را به اطراف کوبیدم تا این درد ساکت شود که راننده ترسیده بود . برایم آب آورد و چه خوب می شد اگر مثل درد های قبلی فردا را هم می ماند ! آن وقت با نفرت کمتری از دست های توانمندم می توانستم بگویم درد دارم و نمی آیم .

چشم هایم را که باز کردم ، صبح شده بود . نقاب خنده ی همیشگی را برداشتم ، گذاشتم روی تمام زخم ها و کبودی ها . دوربینم را در کیفش گذاشتم و کیف خودم را در دست گرفته و راه افتادم . می خواستم کمی رانندگی کنم . می خواستم کمی تنها باشم . یک ساعت و نیم زودتر راه افتادم و خیابان های بی رحم شهر را گشتم و هی بلند بلند گریه کردم . 

بام تهران ؛ خب . یک ساعت زودتر رسیده بودم . با خودم کمی قدم زدم . کمی فکر کردم . کمی عکس گرفتم . عکس هایی که دلم می خواست . عکس هایی که قرار نبود تحویلشان دهم ! عکس هایی که کسی از من نخواسته بود ... ! چه حس غریبی ... ! ساعت قرار که رسید ، تماس گرفت تا پیدایش کنم . نیم ساعتی درگیر بودیم تا همدیگر را پیدا کنیم . می گفت یک جای خوب برای عکاسی گیر آورده و نشسته آنجا و نمی خواهد از دستش بدهد  .مسیری را می رفتم که او راهنماییم کرده بود . نگاهم به پایین بود ، درست به دست هایم ...

آلاچیق درست با یک پیاده روی نیم ساعته از ماشین من بود . دیدمش ، دست تکان داد و محکم پرید در بغلم . یکهو صدایی بلند شد ؛ امشب ، شب شادی و جشن و سروره .... ! 

چشم هایم را باز کردم ، آلاچیق پر بود از ریسه های رنگی ، یک اسپیکر ، یک کیک و چند جعبه ی کادو با یک قفس . به دست هایم نگاه می کردم ، می لرزیدند اما گرم بودند . 

از پشت ، گرمای دیگری حس کردم ، برگشتم . دوستی چندین و چند ساله ی من و ماهی برمی گشت درست به جایی که پری در خواب هم نمی دید . چطور با او هماهنگ کرده بود ؟! چطور بخشی از وجودم را کشیده بود اینجا پیش نیم دیگرش ، پیش خودش . پیش من ... 

آسمان تهران ابری بود ، باد می آمد . بارید . طوفان شد . بند و بساطمان را جمع کردیم و رفتیم درست گوشه ی سمت راست یک تونل پهن کردیم . گوشی چند میلیونی ام ، حالا خاموش شده بود . ساجده ، بعد مدت ها از ته دل می خندید . نگران لباس های گرانش نبود ، روی زمین نشسته بود و داشت در همین لیوان های پلاستیکی سرطان زا ، نسکافه می خورد . رهگذرانی که می رفتند ، خاکستری بودند . بی تفاوت اما ما کافی بود تا یک موتور از کنارمان رد شود ، غش می کردیم از خنده . میان این آدم های خاکستری بودند آدم های رنگی که نه مرا از قبل می شناختند و نه اصلا می دانستند جریان چیست اما تبریک می گفتند ، با ما عکس می گرفتند و رنگ بیشتری پخش می کردند به این روز ... 

بعد مدت ها ، ساجده خندید ...

از ته ِ دل ... 

_____

+ دمتون گرم :) خب ؟!

+ دلم تنگ شده ، برای بی دغدغه نشستنمون کنار تونل و تولد خوندن ، خندیدن و دست زدن . برای با فشفشه سوزوندن لباسامون . برای فندک گرفتن از عابرا که شمعا رو روشن کنیم . برای تک تک ثانیه هاش

خدایا ، بودنت برای من بهترین نعمته . بودنی که گاهی با آدمای اطرافم بهم یادآوریش می کنی . آدمایی که رنگ تو رو دارن و عطر تو رو پخش می کنن به کل زندگیم ...

شکرت 

+ اینکه آدم یاد کسی باشه ، با ارزشترین هدیه است حتی اگه آلاچیق و دیوونه بازی همراهش نباشه . پیام های تبریکتون ، پست ها و استوری هاتون ، خنده هایی رو روی لبم آورد که هیچ وقت نمیشه تکرارشون کرد . یه حس قشنگ . ممنونم 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ابزار وبمستر