ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/27 9:32 صبح
هو الرحمن الرحیم
می گویند که در روز ِ قیامت اعمال ِ ما شبیه ِ یک فیلم در برابرمان به نمایش در می آیند ...
می گویند آنجا ؛ هیچ چیز انکار کردنی نیست ...
می گویند اعضای بدنت , تک به تک شهادت می دهند
می دانی ؟!
آن وقت ؛ همانجا
می رفتم و اعمالم را تند رد می کردم تا برسد به لحظه ی رفتن ِ تو ...
بار ها آن را پلی می کرد
می زدم عقب
و دوباره پلی اش می کردم ...
بعدش ؛
نگهش می داشتم
می پرسیدم
از اعضای ِ بدنم
تک به تک
که چشمم , چقدر اشک ریختی ؟!
دستم , چقدر آش نذری , پشت پایش درست کردی ؟! چقدر بر سر زدی ؟!
قلبم , خسته نشدی ... ؟!
این لب ها چقدر به نام تو گشوده شدند ؟!
...
و بعد هم
می آمدم سراغ ِ اعضای بدن ِ تو
که چطور دلتان آمد ؟!
باید بشنوم
جواب هاشان را
تک به تک ... !
و در نهایت هم
لحظه های بی تو بودنم را
برایت پلی می کردم ؛
بار ها و بار ها ...
تهش هم ؛
یک شفاعت و یک امضا از اعمالت می کشیدم بیرون , به پاس ِ این همه اذیتی که کردی , یک مومن را ... !
و خدا هم
آنجا می ایستاد به تماشا
که چگونه من ...
___
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ به یاد ِ تمامی شهدا ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/26 10:14 عصر
هو الرحمن الرحیم
دانشگاه و حالا من یک پرستار
با لباس ِ سفید در کنار ِ تو ...
خودم را کشان کشان رساندم به خطی که تو جمله ی کلیدی ِ آن بودی !
آمدم تا ز تو دور نباشم
آتش بالا گرفت
خواستند مرا ز تو دور کنند ؛
به گمان خودشان من زنم و ضعیف
اما
من از نسل ِ زینبم (سلام الله علیها ) ...
یک آمبولانس ، میگ های عراقی ، من و پدال ِ گاز و لبی که ذکر دائمش و جعنا ... شده بود ... !
اینجا همه چیز سوخته بود ؛
اینجا فرزاندن ِ زهرا یک به یک با خون وضویی گرفته بودند و حالا داشتند به حسین ( علیه السلام ) قامت می بستند ...
اینجا ...
و تو ...
هنوز چشمانت باز بود و مرا نگاه می کردی
هنوز سینه ات بالا و پایین می رفت
هنوز قلب ِ تو با تپش پنجره ها می زد
نمی توانستم باور کنم
نه ، نه
قلب تو ایستادنی نبود ، علی ...
کشاندمت تا به کنار ِ ماشین
بار ها به زمین خوردم
خاکی شدم
خونی شدم
دست نکشیدم
ارزشش را داشت ،
گذاشتمت و توجهم جلب شد سمت ِ علی ِ دیگری که نفس می کشید
به خود آمدم ،
اینجا
پر بود از علی هایی که هنوز عروج نکرده بودند ...
آمبولانس پر بود از علی ها اما
اما ...
از میان آن همه جسم نیمه جان بیرون کشیدمت ؛
پیشانیت را بوسیدم
و قول دادم باز می گردم
و علی ِ دیگری را برداشتم
که مادری چشم انتظار بود
به امید نفس های فرزندش ...
اما
گمانم خودت آتش را بالا گرفتی
که دیگر برنگردم
فراموش کرده بودی ؟!
جدایی در تقدیر ِ ما نبود ...
ـــ
+ هرچه فکر کردم تا این واقعه ی زیبا رو بنویسم ، باز هم نتونستم حق ِ متن رو ادا کنم ... شهید سید علی حسینی ...
چندین بار متن رو پاک کردم و دوباره نوشتم ،نه اصلا پاک کردم و گفتم بجاش فقط همین چند خط واقعه رو بی آرایه و ساده می نویسم اما ...
صلواتی عنایت می کنید ؟
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/26 9:48 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
الله اکبر
و
دو رکعتی را آغاز کردم ،
به تقاضای مرگ
و
حالا
دقایقی گذشته و من
به سجده افتاده ام ...
دست هایم اما حکایت از چیز ِ دگیر دارند ،
حکایت تشویش ،
حکایت اضطراب ،
حکایت یک خستگی ِ پایان ناپذیر
انگشت هایی که به این زمین ِ سنگی چنگ می زنند و ناخن هایی که مظلومه قربانی شده ، می شکنند ...
این سری که هنگام ِ سجده ، بار ها و بار ها بر زمین کوبیدمش ...
زمین ِ خیس از اشک ...
چادری که واژه های نمدار را در آغوش کشیده
و این نمازی که می شکند
زیر ِ بار ِ این همه دلتنگی
و
دلشکستگی
و
خستگی ... !
و چشمانی که بسته می مانند
پای ِ عطر ِ جانماز ِ مامان !
به تو گفته بودم
می آیم سراغت !
باور نکردی !!
ــــــــ
+ به یاد تمام شهیدان گمنام به خصوص طلبه ی شهید سید علی حسینی ...
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/24 11:53 عصر
هو الرحمن الرحیم
می دانم موتور وسیله ی بسیار سریعی است مخصوصا اگر بخواهید از این سر شهر به آن سر شهر بروید .
این را هم می دانم که سوار موتور شدن برای یک دختر به منزله ی یک فرصت طلایی محسوب شده ، فرصتی که گیر کمتر دختری می آید ،
این را هم علاوه بر بالایی ها می دانم که موتور آنقدر ها هم ترسناک نیست ، درست است امنیت ماشین را ندارد اما در هر حال ایمن است ، مخصوصا اگر راننده وارد باشد که هست !
آنگونه دختر ِ ناز نازی ای هم نیستم که بگویم فقط با ماشین ِ مدل بالای راننده دار ِ پدرم این طرف و آن طرف می روم ، نه !
اتفاقا ته ِ دلم هم شدیدا دارد می رود تا سوار شوم !
این هم نیست که اصلا سوار نشده باشم ؛ چرا با وجود ِ ماشین خوب داشتن و گواهینامه داشتن تمام اعضای خانواده هم سوار موتور شده ام ، هم پشت وانت نشسته ام !
این هم نیست که بد گذشته باشد ، نه اتفاقا از قشنگ ترین خاطراتم زمانی بود که سر پیچ با موتور پیچید و من هم که دفعه ی اولم بود کمر او را گرفتم و کج کردم و دو تایی با هم خوردیم زمین !! یا آن زمانی که چند تا دختر جمع شدند و جهیزیه بردند آن هم با وانتی که نمیدانم از کجا گیر آورده بودیم و راننده اش یکی از همان دختر ها بود !
نه ، نه
هیچ کدام از این ها نیست
نه اینکه بگویم الان مانتوی سفید گران قیمتم کثیف می شود ، یا شال ِ ابریشمم طوریش می شود ، یا دلم برای کفش های چرم تازه هدیه گرفته ام بسوزد ، نه
چه بسا با همان مانتو چقدر روی زمین خیس بارانی نشسته باشم فقط برای کمی استشمام ِ طبیعت و چه بسا با همان کفش ها چقدر در میان خاک و آب و گل دویده باشم !
این هم نیست که فکر کلاسم باشم که با این تیپ بنشینم پشت موتور و مبادا یک آشنا مرا ببیند و بد شود ، نه !
تا دم ِ کلاسم هم شده با موتور یا وانت بروم !
هیچ کدام از این ها نیست ...
نمی ترسم ، فقط ترس را بهانه کردم تا با او ، روی موتورش نروم
چون اولین چیزی که به من می گوید
این است :
چادرت رو در بیار !
ــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/24 11:14 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
در تمام طول مدت راهی که از خشکشویی تا خانه را طی می کردم و خیره شده بودم به آن روزنامه ی نیازمندی هایی که لباسم را سخت در آغوش کشیده بود و با نگاهم آگهی هایش را مرور می کردم ، همه اش این فکر در جانم شعله می کشید که چرا جای ِ یک آگهی این میان خالی است ؟!
باید یک روز آفتابی بلند شوم و زنگ بزنم به همشهری و بگویم آقا ، صفحه ی اول یک کادر بزرگ قرمز بزنید که نیازمندیم به یک دوستت دارم ، چقدر زیبا شده ای ، اصلا می دانید چیست ؟! نه فقط خودم که اینجا
چوب حراج زده ام بر تمام دل نوشته هایم
عکاسی هایم
حرف هایم
غزل غزل های برگ برگ زندگی ام
آیا خریداری ؟
به رایگان می دهم ...
به قیمت ِ یک زیبا بود ...
به قیمت یک می توانست بهتر هم باشد
اصلا به قیمت یک بد بود !
تمامش کنم
به قیمت ِ یک نظرتان ؛
هرچند تلخ ... !
اینجا انگیزه ای نیست
بگذارید بدانم ،
مرا می بینید !
ــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/24 10:33 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام این سه هفته با خودم در جدل بودم ،
که کوتاهشان کنم ، یا نکنم ؟!
و سرانجام امروز ...
ناخن هایی را که با عشق تمام این مدت بلند کردم
زیرشان را هر روز تمیز کردم ،
بعد از سالها لاکی به دست گرفتم تا برای خودم دخترانگی کنم
در دنیای خودم غرق شوم ...
با تمام وجود در دنیای ِ کوچک صورتی رنگ ِ شبرنگ هر ناخنم غرق شوم ،
کمی بخندم ، شاد باشم
و احساس کنم می خواهم از این دست ها کار بکشم !
می خواهم باهاشان کار کنم تا مدام جلوی چشمم باشند ؛
تایپ کنم ، ورق بزنم ، عکس های آلبوم را زیر و رو کنم ، ببرم لای ِ تار تار ِ موهایم و بازیشان دهم ، بنویسم ، آشپزی کنم ، منی که تا بحال حتی یک کوک هم نزدم ، خیاطی کنم ...
خلاصه اش کنم
بنشینم و یک گوشه بازی دست هایم را به تماشا بنشینم ...
بعد بروم و کمد لباس هایم را زیر و رو کنم ، لاکم را با آن پیراهن ِ کوتاه پولک دوزی شده ی سرخابی ست کنم ، کفش های سفید پاشنه بلندی را که تا بحال بیشتر از یک بار نپوشیدمشان بپوشم ، موهایی را که هر بار بعد از حمام شانه می شدند و می ماندند در حسرت دست سرد شانه تا نوبت شانه ی بعدی برسد را بنشینم و با حوصله شانه کنم ، ببافم و از لایشان نگین رد کنم ، بگردم در جعبه ی جواهراتم و آن انگشتر ِ طلایی را که بابا با نگین صورتیش برایم خرید را بعد از دو سال پیدا کنم و به دست کنم ، زنجیرم را ... منی که تا بحال فقط برایم این ها را هدیه می آوردند و اصلا علاقه ای نداشتم بهشان ، حالا با وسواس خاصی گوشواره هایم را روی گوشم مرتب کنم ...
حتی بروم و از آن سر ِ شهر دستکش های زیبای نقاشی شده ای بخرم تا چشم مردان را با دست هایم به گناه وا ندارم ؛
ساعتی برای خودم باشم و میان دنیای رنگ و لباس و خلاصه اش کنم ، میان دنیای دخترانه ای که تا کنون با او بیگانه بودم ، شاید هم او با من غریبگی می کرد غرق شود . در دنیایی که تنها چیزی که از آن به من رسید ، گریه های وقت و بی وقتش بود ... بروم و با او آشنا شوم ...
اینکه ...
و اینکه امروز
روی تمام این رویا ها خط کشیدم و ناخن هایم را از ته ِ ته گرفتم
یعنی من
در لبه ی پرتگاهی ایستادم ، پاهایم می لرزند و به پایین خیره شده ام
و این یعنی
ته ِ خط !
ته ِ خطی که خط ِ بعد ندارد
ته ِ انتهایی ترین خط ِ آخرین صفحه !
ـــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/24 2:33 عصر
هو الرحمن الرحیم
تا که پرسیدم ز منطق عشق چیست
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون همه افسانه اند
عشق تفسیری ز زهرا و علی است ...
معمولا عادتمه مطالبم رو خودم بنویسم تا یه چیز ِ تک و ناب بشن اما
هیچ چیزی به نظرم نرسید تا بتونه واقعا ارزش این روز رو بیان کنه
و بشه یه تبریک ِ جانانه
پس ساده می نویسم
عیدتون مبارک ... !
ــ
+ عکس : خیلی دوسش دارم ، دکوریه که خیلی وقت پیش زدیم .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/22 10:23 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
مادر اختراع ، نیاز است .
این جمله را قطعا همه مان دست کم بار ها و بار ها شنیده ایم و کمی هم با خودمان فکر کرده ایم که خب ، واضح است ، تا نیازی نباشد اختراعی صورت نمی گیرد اما من اینجا ، امروز می خواهم روی این حرفی که ندانسته تاییدش می کنیم خط بکشم و راز مادر اصلیش را فاش کنم ...
قطعا اختراع مادری داشته که به دلایلی نمی خواسته شناخته شود و در نیمه شبی بچه ی خودش را برده و درست گذاشته است دم در ِ خانه ی نیاز ! و نیاز هم آن را قیم شده و تا به امروز بزرگش کرده اما اختراع زاده شده ی کس ِ دیگری است که حالا ما نامادری اش را به رسمیت می شناسیم !
مثلا تاب ؛ مخترع تاب قطعا آدمی نبوده که به فکر بازی و تفریح کودکان یا حتی بزرگسالان باشد !
بطور حتم مخترع تاب آدمی دلتنگ بوده ...
مخترع ِ عینک آدمی بوده که دوری ها را می خواست نزدیک ببیند
و اما مخترع ِ ...
تمام این اختراع ها درست است که می گویند در جهت بهبود زندگی انسان بوده اما این تکه را به ما نگفته اند که بهبود زندگی ِ انسان قطعا به احساسات او بسته است !
او تمام این ها را کشف یا اختراع کرده تا بتواند احساس بهتری پیدا کند ، از دلتنگی اش فرار کند ، شادیش را تقسیم کند با کسی ، دل شکستگی فراموش نشدنی اش را فراموش کند یا ...
فکر نمی کنید زندگی ِ ما بدون ماشین لباسشویی و لب تاب و شبکه ی مخابراتی و اتومبیل و آینه و ماشین ظرفشویی و گوشی تلفن همراه و اینترنت و ... ولی با وجود داشتن ِ شادی ، صمیمیت ، شوق و عشق زندگی بهتری بود ؟!
فکر نمی کنید اگر جای این همه اختراع که زندگی ِ ما را بهتر که هیچ ، بدتر کرده است اگر عشق را به معنای واقعی داشتیم چه می شد ؟! اگر جای این همه احساس ِ نداشته فقط کمی دلتنگی و غم و دلشکستگی را نداشتیم چه ؟!
فکر نمی کردید حالا اگر اینجا ما در یک غار زندگی می کردیم و روی تکه سنگی لباس هامان را با گل ِ صابون و آب رودخانه می شستیم اما در حین ِ شستن دست جمعی من به سحر بانو آب می پاشیدم و این خود می شد شروع یک دنیا خنده از ته ِ دل چقدر خوشبخت بودیم ؟!
اینجا جای نشستن هر روز پای ِ لب تاب هامان و گسترش ارتباطاتمان (!) می نشستیم دور هم و کمی با هم حرف می زدیم تا امروز اینقدر صدایمان برای همدیگر غریبه نباشد ؟!
جای اینکه هر روز تلفن را دستمان بگیریم ارزش بیشتری نداشت تا برای دیدن یکدیگر می رفتیم ؛
به نظر من تلفن گرچه برای نزدیکی ِ دوری ها بوده اما آقای بل قطعا نمی خواسته تا فاصله ی ما مثل ِ حالا بیشتر از این چند متر سیم شود !
جای آنکه هر روز سوار اتومبیلمان شویم و هی دود کنیم و گاز و ترمز کمی با یکدیگر قدم میزدیم ، آقای فخری از خاطرات شکار ِ دیروزشان با آقای کمیل می گفتند و مادر هما جان می نشستند به انتظار ِ دیافه تا از مدرسه ی جنگل باز گردد ...
جای آنکه هر روز ساعت ها در مقابل آینه بنشینیم و غصه ی بینی ِ بزرگمان دلمان را پر کند و تصمیم بگیریم امروز گونه بگذاریم یا بوتاکس کنیم تا شاید احساس بهتری پیدا کنیم ، می شدیم آئینه ی همدیگر و هر روز زیبایی یکدیگر را بهم هدیه می دادیم ... اینطوری نه سیاه بودن مطرح بود و نه سفید !
راستی گفته بودم مخترع و یا ابداع کننده ی تزریق ژل و بوتاکس قطعا آدمی بوده که محتاج یک دوستت دارم یا چقدر زیبایی از دهان ِ همسر یا پدرش بوده ...
مخترع یا ابداع کننده اش فکر می کرد شاید این ابداع بتواند درد زنان دیگر را دوا کند پس پیشنهادش کرد و این شد فراگیر
تهش هم تمام تلاشش را کرد اما تمام مرد ها این جمله را در مقابلش از بر کردند که این کارا چیه با خودت کردی ! غافل از آنکه این ها همه بخاطر ِ شماست ...
مخترع یا ابداع کننده ی عمل بینی قطعا می خواست تا در نظر عزیزانش بهترین باشد .
جای اینکه هر روز با بی میلی پای سینک ظرفشویی دلتنگی های یکی به سینه اش چنگ بزنند و وقتی به خودش بیاید که نگاه ِ خیره به چراغ روشن طبقه ی دوم ساختمان روبرویی اش که در ذهن می خواند شاید زن دیگری هم آنجا مثل ِ من دلتنگی هایش دارند خفه اش می کنند ، بیوفتد به دست خونینش که اصلا متوجه شکستن لیوان در دستش نشده بود ؛ زهرا . م عزیز و ری را و در انتظار آفتاب جان می ایستادند و می گفتند و می خندیدند و در دلشان آرزو می کردند که این ظروف سنگی بیشتر و بیشتر باشد و اصلا متوجه نشوند زمان کی گذر کرد تا ...
جای آنکه هر کداممان گوشه ای کز کنیم و یک مستطیل ِ چند اینچی در دست بگیریم و شروع کنیم به زیر و رو کردنش ...
جای ....
یا بیایید کمی بالا تر برویم ؛
حاضرم جان خودم را وسط بگذارم که ملکی که مامور ِ خلق گل سرخ بوده ، قطعا دلش یکجایی ، گوشه و کناری شکسته و افتاده بود ، شاید هم خودش آن را جا گذاشته بود ، پیش ِ کسی ..
یا ملک مامور خلق باران ، دلش عجیب گرفته بود که این چنین نم نم باران می بارد ؛ زار زار !
به گمانم آن ملکی هم که مامور است تا حساب قطرات باران را داشته باشد ، این مسئولیت را خود به گردن گرفته است تا ببیند و مطمئن شود آیا کسی هم بیشتر از من باریده است ؟!
یا آن فرشته ای که ...
بیایید با خودمان کمی بی تعارف تر برخورد کنیم ، مادر اختراع ، احساس ِ ماست !
ـــــــــ
+ دلنوشت (استفاده با ذکر نام گل نرگس)
امیدوارم دوستان پارسی بلاگی از مزاح کوتاهی که در طی نوشته باهاشون شکل گرفت ناراحت نشده باشند .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/22 9:23 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
همه گفتند
پیراهنت را برعکس پوشیدی
اما هیچ کس نفهمید
خودم را در آغوش کشیده بودم
ــــ
+ دلنوشت
عکس : گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/21 8:7 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
اینکه میگویند ایرانیها شکاکاند و خیلی سخت اعتماد میکنند، نه تنها حقیقت ندارد، که دروغ محض است. من به شخصه خوشبینتر از ایرانیها کسی را ندیدهام؛ نمونهاش خود من! از بچگی تا حالا توی تمام بانکهایی که جایزههایشان ماشینهای عجیب و غریب و اسکناسهای مادامالعمر و شمشهای طلا به طول برج آزادی یا حتی میلاد بوده، حساب باز کردهام، به تمام برنامههای قرعهکشیدار پیامک زدهام، تمام برگههای داخل پاکت چای و برنج و شکر را نگه داشتهام، کد روی همه سسهای گوجهفرنگی را ارسال کردهام، توی نظرسنجی همه سیدیهایی که میخریدیم شرکت کردهام، اما ...
البته هیچکدام از اینها نتوانسته اعتمادم به قرعهکشیها را از بین ببرد. برعکس، اعتمادم وقتی از بین رفت که بالاخره برنده شدم. وقتی 250 هزار تومان از یک فروشگاه خرید کردم و سه ساعت توی صف ایستادم تا کارتم را داخل دستگاه دیجیتال قرعهکشی بیندازم، وقتی روبرویم یک کوه از لپتاپ و گوشی و تبلت و طلا بود و هرکس بعد از انداختن کارتش عبارت «متاسفانه شما برنده نشدید» را میشنید، وقتی دستگاه چراغش سبز شد و به من تبریک گفت و رسید برنده شدنم را داد دستم، و وقتی در کمال تعجب دیدم روبروی «نوع جایزه» عبارت «یک بسته دستمال کاغذی دولایه» نوشته شده، همه اعتمادم مثل آوار روی سرم ریخت.
خوشبینیام را گذاشتم زیر پا و عاقلانه شروع به جمع و تفریق کردم و فهمیدم اگر تعداد اتومبیلهایی که در ده سال اخیر توسط مراکز مختلف به عنوان جایزه معرفی شده را جمع بزنم، حداقل یک میلیون میشود. یعنی از هر هفتاد ایرانی حداقل یک نفر باید در این ده سال اتومبیل برنده شده باشد. مثلا در هر کوچه یک نفر. این در حالیاست که نه تنها در کوچه ما، که حتی تا 70 کوچه آنطرفتر هم کسی را نمیشناسم که توانسته باشد یک مو از خرس بزرگ قرعهکشی کنده باشد!
عجیب هم نیست. اگر کمی بیشتر جمع و تفریق کنیم متوجه میشویم که دارنده یک کارخانه پوشک، رب، کیسه زباله و ... که در این بازار فوق رقابتی با نهایت فروش، مثلا به اندازه یک اتومبیل معمولی در ماه سود میکند، مغز خر نخورده است که ماهی 50 دستگاه اتومبیل جایزه بدهد. یا صاحب کارخانه ماکارونی مگر خودش قوم و خویش و کس و کار ندارد که بخواهد پولش را بردارد و تا چند نسل خرج کسی کند که دلش به یک عدد 7-8 رقمی روی یک برگه قرعهکشی خوش است؟ یا جواب نظرسنجی «رنگ آبی بیشتر به مجری میآید یا بنفش؟» چرا باید انقدر مهم باشد که تهیهکنندهای حاضر شود بابتش به پانصد نفر لپتاپ هدیه بدهد؟
کاری به این ندارم که چقدر از قرعهکشیها راستاند و چقدر دروغ، حتی به این هم کاری ندارم که چرا توی تمام این سالها کسی به راهحلی بهتر از گولزدن مردم، برای جلب مشتری فکر نکرده است. فقط اینها را نوشتم که بگویم هرکس فکر میکند ایرانیها شکاکاند، در واقع خودش دچار بدبینی شده. وگرنه ما ایرانیها دیگر اعتماد و خوشبینی را ترکاندهایم. آنقدر که اگر من بیایم و بعد از این همه غر زدن، یک نظر سنجی بگذارم این پایین و جایزه برندهاش را هم یک دستگاه اتومبیل مازراتی تعیین کنم، نه تنها دیگران، که حتی خودم هم وسوسه میشوم شرکت کنم، شاید برنده خوششانس این ماه من باشم!
نیلوفر نیک بنیاد
کلمات کلیدی :