سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرگویی، حکیم را می لغزاند و بردبار را ملول می کند، پس پرگویی مکن که به ستوه آوری و کوتاهی مکن که خوار گردی . [امام علی علیه السلام]

فاتحه ای لطف می کنید ؟

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/8/24 8:30 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دانه دانه بلند می شدیم و از خودمان می گفتیم و با یکدیگر آشنا می شدیم ؛ زهرا سادات ، مهسا ، ملیکه سادات ، مریم سادات ، ریحانه ، زهرا ، فاطمه ، شهرزاد و سارا ... ، درست همان روز اولی که همدیگر را دیدیم ، بذری در دل دانه دانه مان جوانه زد . بذری که تا امروز ، درست یک سال بعد از پیش دانشگاهی ، دارد ریشه می داوند به تمام جان و تنمان ، بذری که ریشه داد ، ساقه داد ، برگ داد ، گل داد و غنچه هایش عطر دواندند به تمام زندگی مان . بذری که امروز به حرمت حضورش چشم های همه مان ترگونه کرده و آیه آیه نوری است که با صدای گرفته بر لب های خشکمان جاری می شود .

زهرا سادات را از سال هشتاد و چهار می شناختم . آشنایی ما بر می گشت درست به دورانی پیش از دبستان ؛ پیش دبستانی . همه همدیگر را می شناختیم . همه مان آشنا بودیم با همه ی زندگی همدیگر و حالا زندگی مان یک بخش جدا داشت ، چیزی که درست خانواده بود ؛ خواهرانگی ... !

پارک کرده بودم و منتظر بودم تا بیایند که برویم . زمان انتظار کمی طولانی شد . بی کاری را تاب نیاوردم پس گوشیم را برداشتم . طبق معمول همیشه ، وقتی که اینترنت سیم کارتم باز می شد   “دکه  “، اخبار تازه را برایم پین می کرد :

" مدیر عامل سازمان تامین اجتماعی به همراه معاونت سازمان ، در تصادفی جان باختند . "

بهت مرا در خود غرق می کرد . شک داشتم ؛ مردد بودم تا لینک خبر را لمس کنم و این تردید داشت جان مرا نیز می باخت ... !

خدا خدا می کردم پدر زهرا سادات ، استعفا داده باشد .

خدا خدا می کردم اصلا ایران نباشد .

خدا را به التماس می خواندم که خدا خدا کند پدر زهرا سادات نباشد .

به پای عرش الهی داشتم جان می دادم ، دست هایم را دراز کرده بودم به پایه های عرش و با اشک های بی صدایم فریاد می زدم ، فریاد التماس ... !

بار ها ، جانم ز بدن رفت و بار ها حال احتضار را به نقطه سرانجام مرگ رساندم تا خبر باز شد . چرا این ثانیه ها اینقدر کند بودند ...

سید تقی نور بخش ...

یا فاطمه زهرا ...

خواهرش تازه زایمان کرده بود ...

برادرش امسال کنکور داشت ...

زهرا ...

زهرا ...

زهرا ...

دیگر نتوانستم ادامه دهم ، کانتکت هایم را زیر و رو می کردم . حتی نمی توانستم به خاطر بیاورم به چه اسمی سیوش کرده بودم ... !

بوق می خورد و با هر بوقش ، گویی صندلی زیر طناب دار آویخته بر گردنم ، یکبار دیگر کنار زده می شد .

زهرا سادات جواب نداد ، صدای حزن انگیز مهسا بود :

-          تازه فهمیده ، حرفی نمی زنه ..

 

د ِ باز شو دیگر ، ترافیک لعنتی تهران ... !

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر