سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باروری دانش، تصور و فهم است . [امام علی علیه السلام]

صورتت را بشور دخترجان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/2/15 12:38 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از کتاب های روان شناسی متنفر بودم . نه اینکه بگویم خوشم نمی آید ها نه ! حتی نه اینکه بگویم بدم می آید ... ! انتهای انتهایش ! نفرت ... ! از کتاب های روان شناسی نفرت داشتم ، نه اینکه کلا روان شناسی را نقض کنم یا اینکه سردمدار انجمن کاهش جمعیت روان شناسان ایران ، با شعار یک روانشناس کمتر یک زندگی آرامتر باشم ها ، نه ... ! فقط از کتاب های روان شناسی نفرت داشتم . آن هم نه از کتاب های تخصصی روان شناسی و رفرنس های دانشگاهی ! از این کتاب هایی که هرکس الفبا یاد گرفته و خودکار قلمی دست گرفته شروع به نوشتن کرده ، نفرت داشتم ! درست از همین کتاب های راز های پولدار شدن ، از همین خوشبختی در پنج دقیقه ها ، از همین فیل و گاوت را قورت بده و ماهی ات را گاز بزن و خرست را هوا کن ، از این چگونه خوشحال باشیم ها و تو موفقی ها ، از همین چیز هایی که حالا در تمام سوپر مارکت ها هم یک قفسه دارند که مردم مبادا از چگونه موفق شدن ها و چگونه مادر شدن ها و چگونه پدر شدن ها و چگونه پولدار شدن ها ، عقب بمانند . از این دخل پر کن های مغازه ها منتفر بودم . 

خوشبختی ، موفقیت ، مادری ، پدری ، کار آفرینی ، مدیریت و و و همه امضا های آدمی اند . درست مثل اثر انگشت ! یک چیز شخصی شخصی که پای تمام دسته چک ها می خورد و بعد کارشناس چکشان می کند و اگر تایید شد ، از حسابت برداشت می کنند . یک چیزی که وصل است درست به تمام دارایی ات ، شب بیداری ، روز کار کردن ها ، سختی کشیدن ها . یک چیزی که اگر جعل شود ، اگر دو نفر مشابهش را داشته باشند ، زندگی ات خالی می شود و تو بدهکار یک جماعت برگه به دست می مانی ، برگه هایی که امضای تو را دارند اما تو امضایشان نکردی ! خوشبختی هر کسی ، خوشحالیش ، موفقیتش ، مادر بودنش ، رهبر بودنش اصلا ساجده را ساجده بودن ، منحصر به فرد است . مخصوص خود خود ساجده . نه به این معنا که راهنمایی نگیرد ، کمک نخواهد و دست هایش را بگذارد روی جفت گوش هایش و فریاد زنان خودش را پرت کند در وسط آتش که بگوید امضای من ، مال من است ! نه ... ! اما این چیز ها نوشتن ندارد ، اصلا چیزی نیست که می شد قاعده ای برایش تعریف کرد و روی کاغذ آوردش ... منحصر به فرد است ، قاعده ی هرکس ، خود اوست ... ! 

 از کتاب های روان شناسی متنفر بودم ، تا به امروز حتی یکدانه شان را هم نه خریده بودم ، نه قرض گرفته بودم و نه حتی خطی از آن ها را خوانده بودم .

دوباره روی دکمه ای که عکس قفل داشت ، دستم را فشار دادم . ماشین چراغ زد ، دست تکان داد که برو ، خیالت راحت ... نگاهم خیره مانده بود به کفش های مشکی خیسم ، سنگ فرش ِ سوم از سمت راست پیاده رو ، شکسته بود ! درست مثل سنگفرش هفدهم ردیف وسط  ! تند تند با نگاهم سنگفرش ها را به عقب می انداختم ، چادرم را جمع کرده بودم تا مثل بالایش که از اشک های من خیس بود ، پایینش بار رنج اشک های آسمان دلشکسته را به دوش نکشد . به تندی از در شهر کتاب عبور کردم ، پله ها را تا رسیدن به طبقه ی کتاب های بزرگسال ، دو تا یکی طی کردم . قلبم به شدت می تپید ، نفس هایم بریده بریده و من ، من متنفر از کتاب های روانشناسی ، ایستاده بودم درست مقابل قفسه های سرتاسری دیوار بزرگ سمت راست ؛ کتب روانشناسی ... ! 

با صبر و حوصله ، عین نام ِ هشتصد و سه عنوان کتابی که آنجا بود را خواندم ، دست دراز کردم ، چهل و یکی شان را مقدمه خواندم ، سیزده تا پشت جلد . نه ! ساجده همان ساجده بود ، فقط چیزی این میان تغییر کرده بود ، یک چیزی درست به بزرگی شنیدن ِ یک " تو میتوانی " ِ بزرگ ... ! یک چیزی که تمام این سال ها تقلا کرده بود تا دست کم از یک نفر ، فقط یک نفر بشنود ! ولو به قدر صدای مرد غریبه ای باشد که در آسانسور به مخاطب آن طرف تلفن می گوید : " تو عالی هستی ... ! " میان همین جمله ها ، دست می کشیدم ، می خواندم ، گمشده ام را جست و جو می کردم ... دست هایم قفسه ها را زیر و رو می کرد ، نویسنده ها را ، کتاب ها را ... میان همین هشتصد و سه عنوان کتاب ، دستم روی نام ِ یکیشان ، خشک شد ! هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی دست کشیدم ، هی درد داشت ، هی درد داشت ، هی درد داشت ... ! 

" صورتت را بشور ، دختر جان ... ! " با من بود ؟! من که با اشک هایم به تمام این سال ها به قدر کافی غسل کرده بودم ! دست کشیدم ... دخترش ، زبر بود ... روی دخترش دست کشیدم ... باید " دختر جان " اش نرم می بود ، لطیف ، باید برگ گلی می بود خوشبو ، صورتی رنگ ، برگ گلی که بالا و پایین می پرید ، شیطنت می کرد ، می خندید ، بلند بلند ... دست کشیدم ... زبر بود ... ! دست کشیدم ... خیس بود .... دست کشیدم ، دست هایم خونی شد ... دست کشیدم ... درد داشت ... درد داشت ... درد داشت ... 

- می خواین براتون کمی آب بیارم ؟! شکلات چطور ؟!

زیر شانه هایم را گرفته بود ، به خودم آمدم  ؛ روی زمین پخش شده بودم ... اصلا کی ، اینجا باران بارید ؟!

دست های قوی ِزن نازک اندام ، شانه هایم را به بالا می کشید !

- کمکتون می کنم یه آبی به سر و صورتتون بزنین !

کتاب را برداشتم ؛

"صورتت را بشور ، دختر جان ... ! " 

____

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر