. . .
بسم الله
خیلی وقت بود که جلوی آینه خودش رو نگاه می کرد ...
هی موهاشو چپ و راست می کرد و پس از کمی نگاه کردن به صورتش می گفت :نه اگه اون طرفی بشه ، این مدلی بشه ،در چشم مردم زیباتر به نظر خواهم رسید ...
رژش رو با رنگ جدید موهاش هماهنگ کرد و پالتوی قرمزش رو که برق میزد ، تنش کرد ....
برای آخرین بار که در آینه نگاه می کرد تا مطمئن بشه همه چی درسته ، ناگهان روسریش رو جلو کشید ، طوری که تمام موهاشو بپوشونه ....
این تغییر در او ...
کمی برایم عجیب بود ...
نگاهش کردم ...
پرسیدم : چه اتفاقی افتاد ؟! ... به یکباره ...؟؟؟
اشک رو تو چشماش دیدم ، می خواست پنهون کنه بغض زیباشو ...
انگار چشماش در اختیار خودش نبودن ...
از من روی برگردوند تا نبینم چشمای گریونشو ... صورتشو نمی دیدم فقط با صدایی لرزان زمزمه کرد : این جمله رو تو لحظه آخر داخل آینه خوندم :
نگاه خدا رو به نگاه چه کسایی می فروشی !!!!!!!!!؟
چه چیزیو به نمایش میزاری ؟؟؟؟؟
به نمایش میزاری تا خداوند پاداش خوبان رو ازت پنهان کنه !!!!؟
پ . ن : ان الله یهدی من یشاء . . .
متن : اشک نوشت
کلمات کلیدی :