اجازه نخواهیم داد ...
بسم الله
رفتی تا خـ ـ ـاک کشور ما را نگیرند ...
فرزندان ایران را ...
اما امروز چه بی رحمانه مقبره ات در میان خاک ها گمشده است ...
و چه غریبانه تر در هنگام برف تمام دوستان شهیدت هم گمنام می شوند ...
چه بی رحمانه باد و باران رنگ و روی مقبره را در نوردید ...
ولی هنـ ـ ـوز همان عطر را داری ...
عطر خدا ...
آری سالها چشم انتظار ماندند
سالهایی هر روز در کنار قبری که نمی دانستند ... با آب و نوای قرآن سر کردند اما امروز که از میان ما به ظاهر رفته اند
اجازه نمی دهیم ...
ما فرزندان ایران ، همان نسل آینده ی دیروز ، امروز با رنگ و آب و قرآن و اشک و کوله بار گناه می آییم ...
شاید ذره جبران کند ...
مگر ما نیستیم که قبرتان را خاک گیرد و راهتان خالی بماند ، بغض گلوی شما و همراهانتان ، دوستانتان ، مادران و پدرانتان ... را درگیرد ...
اجازه نخواهیم داد
امسال هم مانند هر سال باهفت سین می آییم
این پنج شنبه هم مانند هر پنچ شنبه با آب و رنگ می آییم
و هر شب با نوای قرآن ِ دل ...
آری
چشمانت را ببند ای شهید ...
بروی تمام بی رحمی ها ...
ـــــ
گل نرگس (استفاده با ذکر منبع )
پ.ن : یه استراحتی بعد کلی درس !!!
کلمات کلیدی : دلگرفته، روایت ِ یک ذهن ِ پریشان، دلنوشت