خاطرات اون روز با امام (ره) و شهدا ... (5)
بسم الله
سلام علیکم
5
خوبید ؟ خوشید ؟ سلامتید ؟ چه خبرا ؟
شرمنده بابت وقفه ای که افتاد ...
و امــــــا در ادامه ی سری قبلی که هیوا خانم شروع کردند به داد زدن :
برآدر ...!
برآدر ...!
دیدم ارتشی ها کاری به کارش ندارند و فقط جاشون رو هی عوض می کنند
اونقــــــــــــــــدر ادامه داد تا زمانی که پارتیشن ها رو کامل زدند !
دیدم آقا این ول کن قضیه نیست !
حتی صداشو پایین نمیاره ...
منم رفتم جلو
صدامو بلند تر از هیوا کردم
خواهر اینا بودن لیاقت می خواد ...
هنوز خودم تو شوک ِ حرفی که زدم بودم که با تکبیر و تشویق اطرافیان مواجه شدیم
ــــ بعد اینجا کجا میریم ؟ خسته شدم
ــــ خسته نباشید !
ــــ شوخی ندارم باهات ! کجا ... ؟!
ــــ یه جای خوب ...
خیلی خوب ...
ــــ کـــــــــُجــــــــــــــــا ؟!
ــــ پیش ِ شهدا ...
جا خورد
خیلی بد ...
ـــ اونا دیگه مُردن ما واس چی باید بریم پیششون ...
مگه ما بیکاریم من سر قبر فامیلام نمیرم ...
پاشم بیام اونجا ...
یه جیغ و دادی راه انداخت که بیا و ببین !!!
ــــ اونا زندن ...
ــــ دیگه حرف نزن من نمیام ...
ــــ پیش اون ها رفت هم لیاقت میخواد ...
اگه نتونیم بریم
به هر دلیلی
یعنی پَسـِـمون زندند ...
لیاقت نداشتیم ...
حالا دیگه ساکت شده بود ...
فقط نگاهم میکرد و فکر می کرد ...
به شرط حیات ادامه دارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1 : خاطره نوشت ( گــل نرگـــس ) استفاده با ذکر منبع
پ.ن2 : التماس دعا ...
پ.ن 3 : این رو بی زحمت بشونید :
دلتون آسمونی شد
دعا کنید ...
یاعلی(ع) ...
کلمات کلیدی : خاطرات اون روز با امام و شهدا ...