خاکـــی و سنگیـــن ...
بسم رب الشهــدا ...
صندوقچه ی کوچک ِ فلزی ...
درست گوشه ی اتاق ِ بابا ...
همیشه نگاه کنجکاو ِ من ، مشتاق دیدن ِ دل ِ صندوق بود ...
جعبه ای جادویی که پدر ِ کوه ِ مرا
آب
می کرد ...
شب ها صدای باز شدن در ِ آن گنجینه ی راز و بعـــد نالهـــ و فریاد های بابا ...
و
صدای دری که دستگیره اش
به باز شدن راضی نبود ...
کلیدی که گم شده بود ...
میان ِ قفل و ناله ...
دیشب
تنها شبی بود
که دیگر صدای گریه های یک مرد
نیامد ... !
شب ِ صبح ِ درد ...
و قفل باز شده ای که
ز شوق و غم
حال ِ عادی نداشت ...
آن شب
شب آخر
شب ِ بابائـیه ،
در ِ گنجینه ی اسرار باز بود ...
بابا
قبل از بستنش
با رفیقان
سفر کرد ...
از پشت ِ اشک ها
دیدن
سخت
و
...
صدای بابا که نیامد
داخل ِ اتاق
انگار صندوق مرا فرا میخواند ...
حال
فقط
و
فقط
ناله های او بود ...
در ِ قلب فلزی اش که باز بود
صدا می کرد ...
دست من نبود که به اختیار خود
داخلش را می گشت
و
بر سر میزد ...
انگار کسی دستم را گرفته بود ...
شاید بابا ...
چند لباس احـــرام ...
چادر ِ سفیدی که میان ِ درد ِ آن شب
نمیدانم چگونه
بر سرم کشیده شد ؟!
درست تا بالای زانو ...
میان آن همه لباس ِ طواف کرده ی جعبه
دستم
سنگین شد ...
خاکــی و سنگــین ...
بین آن همه سفیدی
کمی عجیب بود ...
در حال خود نبود
دست ِ دلم
که چنگی زد و آن خاکی ِ سنگین را بیرون آورد ...
جا خوردم ...
نگاهی به جسم بی جان ِ بابا
و
نگاهی به آن لباس
لباس ِ طواف عشق ...
خاکی ولی زلال
تیره ولی سپــید
با عطر گلآب ِ ناب ِ بهـــشت ...
لباس ِ رزم
یک پلاک
و
چند عکس
...
مرا هم از خود بی خود کرد ...
اشک و ناله و گریه ...
مثل ِ بابای کوهم
که
با اینها
آب می شد
کمی بیشتر
یک کفن
و
چند بیتی شعر
و
یک وصیــّت
روایت می کردند
قصه ی عاشقانه های هرشب ِ یک رزمنده را ...
ـــــــــــــــــ
میشه برای رزمنده ها ، جانبازان ، شهدا ی اسلام از ابتدا تا کنون صلواتی عنایت کنید ؟
ممنون
پ.ن : دلنوشت ( استفاده با ذکر منبع )
التماس دعا
یاعلی(ع) .....
کلمات کلیدی :