سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان برهنه است و جامه آن تقوا و زیورش حیا و دارایی اش فقه و میوه اشدانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بچگی ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/7/17 7:13 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

امشب من مانده ام و یک من ...

که خیره شده درست به این صفحه ی سفید ِ شیشه ای ...

چه زود گذشت ...

 در فکرم مروری می کنم بر لحظه لحظه اش ...

بر لب ذکر و در دل هیاهو ...

دلی گرفته ... 

چه روزی خوبی که شروعش را حدود ساعت ِ چهار ِ صبح رقم زد و ختم شد به دو ی نیمه شب ...

تایم ِ عاشقی ... 

شاید اولین روزی که در خانه نگذشت ... !

بدون ِ کسی که به او وابسته ترینی ...

چه زود گذشت شیطنت های دخترانه ... 

چه زود گذشت ... 

از ته ِ دل شاد بودن و خندیدن ...

دو بانویی که تنها مانده اند میان ِ فیش های چهارصد ِ دسته بندی نشده 

و تنها لبخند می زنند به فیش هایی که قرار است تا برای گروه بندی اشکشان را در بیاورند ... : ) !

تا ساعت ِ دو کار کردن 

و 

بعد هم پیش ِ یخچالی که تنها ترین است ...

مانده بود میان ِ سردی ِ دلش ... !

دست ِ کسی در دستش نبود که گرم شود ... !

جز دست ِ یک پنیر و کره و مربای  کپک زده ... !

چه زود گذشت 

از طبقات کتابخانه بالا رفتن 

پیدا کردن ِ تخم ِ سوسک و له کردن ِ آن در میان ِ دست 

برنجی که بوی ِ محبتش غالب شده بود بر سوختگی ... !

و سرخ کردنی که منتهی به کشف ِ نوعی کربن ِ خوراکی شد ... !

پنج ساعت خوابیدن در آغوش آن همه کتاب

فسنجانی که سنگ هایش اشک دندان را در آورده بود ...

و کاری که زودتر تمام شده بود و ما مانده بودیم تنها و بی کار ... 

صندلی ِ مدیریتی که آمد درست وسط ِ اتاق تا بچرخد دور خودش و صدای خنده های دختری که در آغوشش کشیده تا بچرخاندش میان ِ شادی ها ، در گوشش غوغا کند ... 

پسته هایی که دانه دانه به خنده ی ما خندیدند 

پاستیل و شکلات و بستنی و احتمالا ده کیلویی که در یک شب مهمان ِ‌خانه ات شده ... : ) ! 

 

دیوار ِ خط خطی شده 

 

و

مادری که ایستاده درست روبرویت که ببیند رخی را که یک شبانه روز ندیده ... 

پدری که تا از در آمد نشستی درست روی پا های پیرش ...

مثل ِ زمانی که کودک بلبل زبان ِ سه ساله ای بیش نبودی 

پدر پـِخَت می کرد و تو میخندیدی ...

مثل امشب وقتی که آمد 

و

پــِخَت کرد و دستش  غوغا کرد میان ِ مو هایت ...

این دو روز چقدر بچه شده ام ... 

کاش هیچ وقت جمعه نمی شد 

و

بعد شنبه

هیچ وقت 

که مجبور شوی تا بزرگ شوی و فاصله گیری از این کودکی ها ...

دیگر نتوانی مثل ِ دیشب از طبقات ِ چوبی آویزان شوی و جیغ بکشی ... 

شب را تا صبح حرف بزنی و فندق و پسته ی در بسته را با دندان بشکنی و بخندی و بخندی و بخندی و بخندی 

از شدت ِ خستگی ات نتوانی بخوابی و میان ِ حرف ها خواب تو را ببرد ... !

ببرد به آن سر زمین های دور 

چای بریزی و نه رنگش مهم باشد و نه طعم و نه گرما و نه سرما و نه شیرینی و نه ... 

فقط لحظه هایش مهم باشد و دلنشین ... 

چند ساعتی هم که شده دور باشی از این روزمرگی ها 

از دنیای آدم بزرگ ها

از درس و کار و زندگی ای که معنای زندگی نمی دهد ...

معنای زندگی همان قرمه سبزی ای بود که بویش در لباس هایت جا انداخت ... 

معنای زندگی همان دنبال بازی در آن اتاق چند ده متری بود ... 

معنای زندگی همان کف پرت کردن ِ موقع ِ ظرف شستن بود ... 

همان آب ریخته شده روی سرت بود ... 

همان ساعت ِ چهاری بود که بلند شدی و دیدی کسی بالای سرت با چادر ِ گل ِ زرد ِ آنجا نمازی قامت بسته و تو هم قامت ببندی ...

همان نقطه بازی ِ سر ِ ظهر بود 

همان نقاشی کردن ِ اطرافیان بود ... 

همان خط خطی ها بود 

همان پاره کردن ها ... 

همان اشتباه خواندن ِ شماره ی فیش ها ...

همان حرف زدن ها ...

معنای زندگی همان ... 

 

کاش هیچ وقت جمعه نمی شد 

شنبه نمی شد 

که غصه ام گرفته

حتی از فکر به فردا و بازگشت به دنیای آدم بزرگ ها

کاش می شد همیشه بچه بود ... 

 

ــ

+ این چند وقته هر چند کوتاه انصافا بچگی کردیم :) ینی شده بودیم دو تا دختر ِ شییییطون ِ پنج ساله :| 

+ کاشکی تکرار شه ... 

+ واقعن ِ واقعن ِ واقعن دل نوشت ... دلی بود : ) 

+ کاش شنبه نمی شد : ( 

+ قصد بود همه ی این چند ساعت رو بنویسم که خیلی شیرین بود :) ولی خب نشد :) اینا بخشی ازشون بود : ) 

شاید ادامه دارد ... 

:)

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر