درست همین ساعت !
بسم الله الرحمن الرحیم
درست همین ساعت و همین جا بود
میان ِ اشک ریزان ِ آسمان
و آتش بازی ِ دشمن
آرام آرام در کوچه باغ ِ خیال قدم میزدم
و
تو
همان لباسی را که به رنگ ِ مورد ِ علاقه ی من بود را روی دوشم انداختی ... !
و مرا ترساندی ... !!!
درست همین ساعت
همین جا ...
فکر کنم عقربه های ساعت هم خشکشان زده بود ...
زمان چقدر دیر می گذرد ! ..
درست مثل ِ همان روز ...
همین جا که پسر بچه ای آرام روی گونه های خاکی ِ زمین با دست نقش می کشد ...
همین جا بود که تو نقش ِ بر زمین شده و گونه ی زمین سرخ شد
وقتی عبودیت تو را دید ...
در آغوشت کشید ...
گونه ی زمین سرخ شد
و
دنیا پیش ِ چشمان ِ من ...
درست همین ساعت ...
______
+ شاید پریشان نوشت ...
+ هنوز هم همان پسر بچه پیش ِ چشمان ِ منی که گوشه ای نگه داشته ام تا با نوشته هایم با تو خلوت کنم , دارد نقش می کشد ... ؛ دل میخواهد نقش زدن بر خاکی که نقشش تو شدی ... !
کلمات کلیدی :