سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش رابه عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مثل ِ یک رویا ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/9/27 3:47 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم


آرایشش رو تند تند پاک کرد و شالش رو کمی جلو کشید ، دید ئه ! از عقب کم اومد ! اون گنبدی رو که بالای سرش بنا کرده بود رو برداشت و شالو پیچید و آستینای مانتو رو داد پایین و جلوی مانتو رو بست تا اون پیرهن ِ جذب زیرش مشخص نباشه و الله اکبر ...

قامت بسته بود ، با اون عجله خودشو این همه تغییر داد تا به رکعت ِ اول برسه ؛

دختر خانوم ِ قصه ی ما حتی حواسش نبود کیفش کجاست ، وسایلش .. ؟! اون گوشی ِ گروون قیمت اون ... ، ولی بقیه همه ی حواسشون سمت ِ این بود ؛ برایشون خیلی عجیب بود ... خیلی ... اونقدر محو شده بودن که اگر مکبر نمی گفت ، همچنان توی رکعت اول مونده بودن .

نماز ِ اول که تموم شد ، هم اتاقیش تو خوابگاه که وسطای نماز اومده بود و قامت بسته بود و الان کنارش نشسته بود و داشت عاشقانه میراث ِ مادر (سلام الله علیها) رو بین  بند بند ِ انگشتاش پخش می کرد کمی باهاش گرم گرفت و بعد بلند شد ، از توی کیف دستیش چادر ِ تا شده ی سیاهی رو در آورد و شروع کرد به باز کردنش ، بقیه داشتن قامت میبستن برای نماز دوم ولی اون با آرامش به کارش ادامه میداد ، انگار ... .

رکعت دوم شد و  دختر حس کرد چیزی روی سرش اومده و دستی از پشت داره روی شونش با محبت کشیده میشه  و چیزی توی گوشش زمزمه : قبول باشه ... 1

همون خانم اومد جلو و دستش رو آورد سمت ِ صورتش  ، لبه های چیزی  رو صاف کرد و آرووم رفت ...

شالش نبود ولی دختر اونقدر فکرش درگیر ِ اون خانم شده بود که ...

دستاشو که برای قنوت آورد بالا دید توشون پر ِ گله ... گلای خوشرنگ سرخ ..

انگاری داشت از روی عادت یه سری حرکات رو انجام میداد ، اصلا اون توجه ِ قبلی رو به صحبت با خدا نداشت

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

سمت ِ در رفت ، توی آینه ...

نه ...

می ترسید

می ترسید از اینکه به خودش نگاه کنه

از اینکه ...

ولی نگاهش به آینه افتاد ، آرووم سرشو چرخوند و یه نگاهی به خودش کرد از پایین تا بالا  ...

یواشی چادر رو در آورد و مشغول شد به تا کردنش ، همونجوری تو فکر و خیال غرق شده بود که ...

مثل روزای قبل که میومد مسجد ِ دانشگاه و موقع ِ رفتن مسجد می شد آرایشگاه نبود ...

نه آرایش ِ پاک کردشو درست کرد و نه آستین بالا زده و دکمه های بسته و نه ...

 

فقط موقع ِ رفتن متوجه ِ در ِ باز ِ کیفش شد و کاغذ کادویی که سرش از اون زده بود بیرون

یادش نمیومد از کسی چیزی گرفته باشه ...

روی اون ، چیزی نوشته بود 

با یه خط ِ خوش ... : 

 

عزیزم ، جشن تشریفت یا بهتره بگم تولدت مبارک . 

 

 تولدش نبود ولی با همون فکر مشغول آهسته گوشه ی کاغذ رو باز کرد

به رنگ ِ عشق

به رنگ ِ خدا .. 

 

از لای ِ در هم نگاه ِ  همون هم اتاقی داشت همراهیش می کرد ... تا دختر اومد سمت در ، سریع چهار لنگه کفش  باقی مونده رو جفت کرد و رفت ...

بعد ها دختر ِ قصه ی ما خیلی دنبال اون خانم گشت ، قبلا هر روز تو مسجد دانشکده بود ، اگرم نبود هر روز وقتی بر میگشت به خوابگاه میدیدش ولی  از اون به بعد دیگه هیچ وقت قسمت نشد تا ببینتش و حرفایی که این همه سال روی دلش سنگینی کرده بود رو بهش بگه ...

فقط همیشه با خودش فکر می کرد : 

انگاری فرشته ای بود

که فقط برای من اومده بود رو زمین ...

ماموریتش که تموم شد ، پر کشید ...

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ دلنوشت

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر