سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت مدارا کردن با مردم است . [امام علی علیه السلام]

ما و یه مسجد ماجرا :|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/10/9 9:2 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

+ پیش نوشت 1 ( یا بهتر ِ بگم ، خون دل نوشت اول ! ) : ماجرای غریب بودن قرآن خیلی وقته که شروع شده ...

ولی ماجرا ی ما تازه چند سال ِ که شروع شده ...

و تو همین مدت بهمون گفت هر کسی  پا تو این راه میزاره باید خیلی دلش بزرگ باشه ، دل ِ شیر باشه ... پوستش  باید خیلی کلفت باشه چون دلشو میسوزونن چون راه ِ پر پیچ و خمیه چون ...

از وقتی شروع شد که متوجه شدیم مسجدی هست که با وجود فضای زیاد و انواع و اقسام امکانات و حمایت ها بزرگترین فعالیتش ، شاید همون نماز ِ جماعته !

بسیجی داره که نه ساله تابلوش اون بالا داره خاک میخوره و تو این مدت کسی سراغش نیومده ! اگرم کسی اومده کلهم اجمعین دور بسیج و مسجد و غیره رو خط کشیده ! اونم یه خط ِ قرمز ِ پرررررررنگ ! کتابخونه ای با هزاران جلد کتاب داره که همه روی هم روی هم تو یه اتاق خاک گرفته انبار شدن ! در حالی که ازش به عنوان غنی ترین مجموعه کتاب منطقه یاد میشه .    ) حدودا نه هزار جلد اونطور که یادمه )

مسجدی که باشگاه داره تو زیر زمینش ولی شاید کسی نیست تا برپاش کنه ... !

مسجدی که ...

رفتیم سراغ ِ بسیج و گفتن زن رو چه به بسیج !!!

کلی دل سوزوندن ! کلی ...

گفتن تو یه بچه میخوای اینجا رو راه بندازی ؟! گنده گنده هاش حریف نشدن ! میدونی اصن ... ؟! برو به درست برس !!!

ماجراش خیلی مفصله ولی ماجرایی که من میخوام بگم چیز ِ دیگس ... !

+ پیش نوشت 2 : هفت هشت سالی هست که داریم فیش بندی میکنیم و تحقیق و پژوهش ... یه راه ِ خیلی طولانی رو با همراهی اساتید چندین و چند ساله ی حوزه طی کردیم و بحمدلله داره به مراحل اجراییش میرسه ...

از آسیب شناسی دروس حوزوی و دانشگاهی شروع شد و این که باید یه انقلابی بشه و یه تغییر عظیم رخ بده

از یه لبیک ...

از ...

از اینکه بطور غیر مستقیم و کاربردی مفاهیم حوزوی و دینی رو یاد ِ جوونایی بدیم که وقتی تو خیابون با اون ظاهر میبینیمشون شاید ...  !

از اینکه یه کاری کنیم تا بچه ای که از دبیرستان در اومد و قرار شد بره دانشگاه اون چادره محکم ِ محکم ِ محکم بچسبه به سرش !

شاید یه واکسینه ... !

تو این راه هم ، کم این طرح رو نخواستن ! و کم هم نخواستن ازش سوء استفاده کنن ولی شکر خدا نشد ....

+ اوصیکم به خوندن ِ کامل ِ ماجرا ... شاید یک داستان ِ واقعی

بسم الله ....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلاسای زبان رو دیدید ؟! چقدر تر و تمیز و شیک و ... است ؟! چقدر براش هزینه می کنن ؟! کلاسای قرآن رو چی ؟! اونا رو دیدید ؟! تو اکثرشون افراد مسن هستند ، یه جایی که خیلی هم جذب نمیکنه ! برای همینه که پدر و مادر میرن هزینه میکنن بچه رو میزارن کلاس ِ زبان ولی کلاس قرآن نه ! در عوض تو کلاس زبان ِ ، بچه غیر مستقیم یه جورایی با فرهنگ غرب اُخت میشه !

ما قرار شد این رو بشکنیم ! یه کلاسی درست کنیم که برای جوونا باشه ؛ حدودا از سن ِ 14 سال تا ...

البته هر رده سنی و تحصیلی تو یه گروه بندی و کلاس بندی متفاوت

تو فکرمون یه کلاس ِ خیلی شیک و تر و تمیز بود ....

از همون مسجد شروع شد ...

مسجد رو گرفتیم و اجاره کردیم ( با چه بدبختی یه تیکشو دادن به ما  !!! تازه عجیب غریب تر اینه که ما میخوایم بریم تو همون تیکه هم باید واحد نگهبانی بگذرونیم : |  ) جالبه مسجد رو گرفتیم اجاره هم کردیم :|؛ این چند وقته هم پنج شش نفری ریختیم توش و د ِ بساب : | که مسجد رو بکنیم یه جایی که دیگه اسم مسجد اومد همه فرار نکنن ! ( مخصوصا جوونا ) همه بیان سمتش ...

بگن آخ جون ، مسجد ... پَـر بزنن برای یه نماز جماعت ... ( به یاری خدا ... و امید ِ نگاه ِ ائمه ی اطهار و شهدا علیهم السلام‌ )

دیوارا رنگ شدن ... ( البته اینم با اعمال ِ شاقه ! رنگ کردیم داغون شد :|  چه کنیم چه نکنیم روز از نو روزی از نو :| ) ، به جرات میتونم بگم تو این مدته یه سری کارایی کردیم که شاید نود درصد خانم ها و مخصوصا دخترای هم سن و سالمون در تمام طول زندگیشون نکنن ! و شاید هم خیلی از آقایون !

اولین بار که دیدیم اونجا رو پله های قدیمی ِ بلندی داشت و نکته جالب اینکه بدون ِ نرده !!! هیچی با یه مصیبتی نرده رو خـِرکش کردیم زدیم :| حالا رنگ ِ نردهه مونده ها :|

لامپا همه آبی ! انگار اومدیم تو حشره کش کار کنیم ! از همون اول داد میزد که اینجا یه کار و دلسوزی ِ بزرگ زنانه میخواد ...

دیدیم طبقه پایین پر شده از رایانه و میز و صندلی و غیره و ذلک جوری که اصن نمیشه کاریش کرد ! با مکافات راضی کردیم که چند تا از آقایون ِ جوون بیان بر دارن اینا رو ببرن و فقط یه میز و کتابخونه برای ما بزارن که لامصب هر دو تاشون انگاری از طوفان ِ شن جون سالم به در بردن :|

طبقه ی دوم سقفش کوتاه بود ! ما موندیم و یه اره برقی و یه فـِرِز و یه کتابخونه ای که باید کوتاه میشد !!! با هزار بدبختی سر اونو دادیم دفتر دار مسجد کوتاه کرد :| با اره برقی هم کار کردنم مکافاتیه ها :|

نرده که زده شد و رنگ شد و کارای اینجوری تموم شد ، شروع کردیم به سابیدن :|  قیافه هامون همه دیدنی بود ... ! از صبح می رفتیم و قید ِ شوهر و مادر و پدر و خواهر و برادر و بچه و غیره رو همه رو میزدیم تا دور و برای اذان مغرب ، نماز رو با همون قیافه های ژولیده ی کارگری می خوندیم و بعد می رفتیم ... راه هامونم خیلی دوره :|  یعنی یکیمون ساعت ِ 5 راه افتاد که بره ، دور و بر 7 بود تماس گرفت که من رسیدم نگران نشید . فاصله های بعضیامون رو نقشه تهران تا این مسجد یه وجبه ...  ولی اگر بدونید با چه عشقی می کوبن میان برای کار کردن ، اونم چه کارایی و جالبه بدونید که این هایی که میان و با ما همراهن و کار میکنن اکثرا افراد خیلی سرشناس و از مسئولین و اساتید حوزه و دانشگاه هستند ...

خانمی که خونه خودشو کارگر تمیز میکنه اینجا رو با جون و دل دست می کشه ...

روز ِ اول ِ اول قرار ِ ما این شد که هممون با همیم ! هر کسی هر کاری از دستش بیاد میکنه اونم با جون و دل ! طرف خارج فقهه ولی چای میریزه ... استاد داشگاه معارفه ولی زمین رو میسابه ...

می گفتیم بچه ها مادر شوهر پسند ِ مادر شوهر پسند تمیـــــــز کنیدا !!! :|

بگذریم :|  اگر بدونید چقدددددددددددددر خاک داشت ! رسما پدر ِ هممون دراومد و جون ِ تک تکمون از حلقمون به بیرون پرتاب شد !!! ( این وسط از وظایف سنگین ِ بنده گزارش و تصویر برداری  بود :|  ) بیست سی دفه دستمال و مواد شوینده و غیره هنوزم خاک و دوده یقشونو چسبیده ول نکرده !!! فکر کنم اگه اونجا دو تا گونی خاک میریختناااا از این تمیز تر بود :|

مخصوصا واحد ِ بسیج برادران :|  از شواهد پیدا بود که بسیجی های ما خیلی علاقمند بودند به علم ِ دنیای زنده :|  کلاسای جانور شناسی پاس می کردن اونجا ! تخم ِ انواع و اقسام حشره :|  پیله :| شفیره :| لارو :|

اونجا یه رساله  هم بود که یک دفه جاروش کردیم یعنی با جارو برقی خاکشو گرفتیم ، یکبار دستمال خشک و چن دفه دستمال ِ خیس کشیدیم ولی هنوز خاک داشت :|  نمیدونم واقعا چه کار میکردن اونجا در همسایگی عنکبوت ها و ...  :|  از معجزات الهی زنده موندن تو یه همچین محیط ِ ..... ؟! ایه :|

ایی :|

الان که یادم میاد اونجا یه فاجعه ای بودااا !!!

جای ِ شما خالی مشغول شدیم و تازه کاشف به عمل اومد که به به ! مسجد ِ به اون عظمت یه لوله کشی ِ آب گرم نداره :|  یه لوله کشی گاز نداره :|  ما با گاز پیکنیکی هم غذا سرو می کردیم و هم خودمونو گرم میکردیم ( دقیقا انگاری رفته بودیم تو این ایستگاه های تحقیقاتی قطب جنوب خونه ی اسکیمو ها !!! تازه اونجا گرم تر بود :|  یکیمون سرما خورده ولی ما همچنان سنگرو داریم :|  ) واقعا هنره هاااا :|  جاتون خالی روز ِ چندمی که اومدیم یکی از خانوما یه کیـــــــسه لباس آورده بود که یخ نکنیم :|

چندتایی ریختیم اونجا ، یکی جارو آورد ، یکی گاز ، یکی غذا ، یکی دستمال ( پیرهن ِ آقاشونو آورده بود ما پاره کردیم کردیمش دستمال  :|  بعله ) ، یکی ...

خلاصه بگم هر کی یه چیزی آورده بود

 یکی رفته بود طبقه بالا ، یکی تو آشپز خونه ، یکی تو سالن ، یکی ...

چندتایی ریختیم و جانانه کار کردیم :|  انصافا خونه های خودمون اینجوری کار نمیکردیم :|

واه واه واه واه ! در ِ این کشو رو که باز می کردی !!! پرتغال ِ کپک زده ، تبلیغ ِ بستنی اونم یه دسته ! هفت هشت ده تا عکس رهبری و امام ! تازه کشو ها رو با دردسر در آوردیم کامل تمیز کنیم دیدیم به به ! زیر ِ کشو یه کـُپه تفاله چای چسبیده !

دیگه داشتیم شک میکردیم اینجا باید با الکلی چیزی ضد عفونی بشه یا نه ! :|

تو حمومش که یه تیکه قشــــــــنــــــــگ خاک ریخته بود ! نه گـــَردی که ما میگیما نه ! خاااااااااک !!! پر ِ سوسک :|  مرده و خشک شده و زنده ! بــِبـــُر و بــِبـــَر !!! :|

لامپا بیشترشون تو جاشون شکسته بود :|  ای بابا ... !

دیگه چار تا خانوم فرش نمیتونستن هلک و هلک بکشن از طبقه بالا بیارن که ! دلو زدیم به دریا ؛ اساسای بالا رو تاپی پرت می کردیم پایین !!! تازه ما فرش میخواستیمم مارو بردن دم ِ انبار ، آقایون محترم لطف کردن در رو باز کردن گفتن بردارید ! حالا ما رو چی دیدن که فکر می کنن این همه فرش رو تو این مسیر می بریم میاریم خدا عالمه !!! :|

فرشای کِرِم شده بودن خاکستری از بس که کثیف بودن ! از سر ِ ناچاری چار تا فرش لاکی رو کشیدیم آوردیم تا اینا رو بدن بشوره ! اونم چه فرشایی ! مال ِ مسجده باید بهتر نگه دارن اینا بدتر میکنن ! سوخته ، کثیف ، اه اه اه :|

حالا فرشا رو با یه نوع ِ خاصی از بدبختی پهن کردیم ! لامصب زمین رو اریب ساختن انگاری ! کجه :|

نوبت رسید به بقیه ی کارا ؛ الان دیگه گرچه اونجا   کامل بوی وایتکس نمیداد ولی نسبت به روز ِ اولش سالاری شده بود ! :|  تا روی مهتابی ها رو هم دستمال کشیدیم :|  آخ آخ آخ آخ جای انگشتاشون مونده بود رو در و دیوار ! یه چیزی شبیه ِ جای ِ توپ من نمیدونم چیکار می کرد اونجا ! خیلی با خودم درگیر شدم که توپ نیست ! نههه !!! همه رو یه دستی کشیدیم گرچه مقاومت قابل تحسینی داشتن و کامل نرفتن ولی خیلی بهتر شدن !

فرشا پهن شد و آخیـــــــش یه ذره بشینیم ! تو اون سرماااا ! همه با پالتو کار می کردیم !

ای بابا ! بریم  طبقات ِ کتابخونه رو بزنیم جا ! دو تا جون دارا رفتیم و شروع کردیم ، اول طبقه بالایی رو زدیم و اومدیم تا پایین دیدیم بقیه دارن آهنگ ِ پت و مت میزنن !! نگو ای بابا ! بالایی رو باید آخر میزدیم که جا بره ! برای اینکه ضایه نشیما با هر زوری که بود طبقه ها رو جا دادیم ! تهشم همدیگه رو محکم بغل کردیم و بزن قدش : ) )

حالا نوبت رسیده بود به اساسای اونجا ، باید حداقلش چیزای خیلی خوب و تاپی باشه ؛ رفتیم یه سری اساس آوردیم

و در نوبت ِ بعدی به طرز ِ خیلی معجزه آسایی 23 صندلی ِ پلاستیکی را در یک عدد 206 در دو نوبت جا کردیم :|

ماشینو پارک کردیم ، بغل ماشین یه پراید ِ مشکی رنگی بود که توش چند تا خانم بی حجاب بودن.

 دو نفری وایسادیم به در آوردن ِ صندلیا ! یاعلی بگو بسم الله !

دو تا دو تا در آوردیم و گذاشتیم بغل رو هم دیگه همه رو ...

هی هم موقع کار صدای خنده های بلند ِ اون خانما رو میشنیدیم ! :|  خدایا چه خبره ! صندلیا که تموم شد در ماشینو بستم و دزدگیر رو زدم ، برگشتم نگاشون کنم ببینم چه خبره یکیشون همینجور که می خندید گفت :

ببین ! همه اینا رو از تو این ماشینه در آوردی ؟! دستت درد نکنه !!!

بعدم به دوستش اشاره کرد : اِلی اِلی ! ببین اینا رو همه رو از این تو در آوردن !!!

خوان ِ بعدی از این دو هزار خوان رستم بلند کردن ِ اون همه صندلی روی هم که وزن و ارتفاع ِ قابل توجهی داشت و بردنشون بالا از این  پله های ساخت ِ شهرداری بود ! از همینایی که سازمان ِ زیباسازی خیلی زیبا میسازه تا مردم خیلی زیبا تر با مخ ده تا پله رو طی کنن ! از همین سنگایی که صیغل نمیدن و به شیوه ی غار نشینا روی هم بندشون میکنن !

جا داره یه تشکر ویژه ای بکنم از این همه تلاش مسئولین ِ محترم ِ شهرداری برای داشتن ِ شهری شاد !!!

یکی یکی هم نمیشد ببریم خیلی طول میکشید ! آقا یک دو سه ! بلند کن ! چادر رو گرفتیم و دو دستی و دو نفری به چنگ و دندون صندلیا رو کشیدیم بالا ! وای خدا ! دو سه دقه پیاده روی تا در ِ مسجدو کجا ی دلمون بزاریم ! هیچی دیگه هر کیم رد میشد یا وایمیساد به نگاه کردن یا ....

فکر کنم سوژه دست ِ اول بلوتوثا بشیم تا چند روز ِ آینده :|

صندلیا رو  به یاری خدا کشوندیم تا بالا و مسجد و بعد هم یه ناهار ِ حاضری خوردیم و آقا شروع کنیم ؛ حالا باس اینا رو بشوریم !!! یاعلی ! تو حمومی که نه شلنگ داره ، نه آب ِ گرم ، نه لامپ !!! 23 تا صندلی !!! :|  تو اون سرما :|  لامصب تو راهرو دو تا پنجره داره بلـــــــــــند ! نه یه پرده ای نه ... سرما و خاک یه راس میاد تو :|‌

چند تا ماده ی شوینده ی  قوی رو ریختیم رو هم تو یه سطل و دو تا اسکاچ البته بنده نمیدونم چرا اونا رو بو کردم بعدشم سرم گیج رفت و داشتم ملکوتی میشدن :|  تو چشم ِ یکیمونم بوش رفته بود تا کی طفلی اشک می ریخت :|  رسما آزمایشگاه شیمی درست کرده بودیم ! دو تایی رفتیم تو و من کفی می کردم اون آب می کشید ...

دستامون دیگه سرخ ِ سرخ شده بود :|  و صندلی ها شبیه ِ برف :|  آخ حال می کردیم نگاشون می کردیماااا سفیـــــــــــد ! تا زیراشونم شسته بودیم : )

خستگی آدم در میرف اصن :|


تند تند کار کردیم تموم شد :|  اومدیم بیرون دیدیم به به ! خانوم محترم خو تیپ میزنی میای  کار کنی همین میشه دیگه ! وایتکس ریخته بو روی شلوار ِ مخمل ِ مشکی :| خیلیم خوشگل بود :|  بود البته ! بود :|

نشستیم و چای خوردیم و گرم شدیم کمی و بعد دوباره بسم الله بگو صندلیا رو بچین ببین چه مدلی درست میشه ! آی حالا میزا مونده :|

صندلیا رو چیدیم

این مدلی ؟! نه !

این یکی ؟! نه ؛ به نظر ِ من زیاد جا میگیره

اینجوری ؟! بازم نه !

بالاخره هممون نوع چینش رو تصویب کردیم  و الان فقط هنرمون رو باید تو جا دادن سه عدد کتابخانه ی بلند در چن تا ماشین نشون بدیم :| بعدم بالا بردنش از اون همه پله وااای !!! تازه کتابا !

البته از تعدادمون موقتا یه کمکی کم شده ؛ یکیمونو آقا طلبیده کربلا ؛ اون یکیمون طلبیده شدن توسط خانم ، قم ؛ یکیمونم که مریض شد موندیم ما چار تا :|  و حوض ِ نسبتا بزرگمان :|

و این ماجرایی که ادامه دارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ پ . ن : گوش کردن ِ مداحی و کار کردن یه حال ِ دیگه ای داره ... انگار داری خادمی ِ کاروان ِ خود ِ خود ِ آقا ( علیه السلام ) میکنی ...

+ فکر نکنین برای تعریف و غیره نوشته شده نه ! فقط نوشتم اونم به قلم ِ طنز قسمتی از اون حرفایی که خوردیم و دلایی که شکست ولی هنوز به عشق قرآن خنده روی لبهاشونه ، تنهامون گذاشتن ، خودمون باید اساسای سنگین رو جابجا می کردیم ، شیشه عوض می کردیم ، چوب پرده می زدیم ...تنها مونده بودیم ؛ همه ی اینا رو گفتم که بدونید یه انقلابی لازمه .. که بدونید تو این مدته  ....

و اصلش برای اینکه شما هم اگر دیدید ، یاعلی بگید و شروع کنید ... علی علی ...

+ دوست داشتین تو این طرحی که ما با جون و دل انصافا و با چنگ و دندون کشیدیمش بالا و براش تلاش کردیم شرکت کنید ، اطلاع بدید ... اگر هم دوست داشتین تو کشور های اردو زبان مبلغ بشید یا اصلا زبان ِ اردو رو یاد بگیرید هم هستیم ...

+ واس ِ ثبت نام که میومدن اکثرا جوان بودند و دانشگاهی ولی درد ِ این دانشگاهیای ما چی شده که همش شده مدرک ! مدرک داده میشه ، مدرک ِ خودِ موسسه ولی برام خیلی عجیب بود که برای چی میان اینجا !

+  هیچی ! همین و نا تمام ! شاید ادامه داشته باشد ، به شرط حیات ...

+ از تلفاتامون گفتم براتون ؟! نگفتم ؟! ...

+ لوله کش آوردن گذاشتن اونجا ! نه میاد کارشو تموم کنه نه ... ما هم نامردی نکردیم :|  دست ِ دفتر دار مسجدو گرفتیم کشیدیم که آقا بیا ببین چی بوده چی شده اینجا ! نیان بهم بریزن :|

همینجوری تو اون راه پله هایی که با جوهر نمک سابیده بودیم و دیگه از حلق ِ هممون داشت خاک میریخت بیرون راه میومدن و  میگفتن نه ! اینجا یه کار ِ زنونه میخواست خدا خیرتون بده ، برق میزنه آفرین آفرین : ) انصافا راه پله ها از اذان ظهر تا اذان مغرب درگیرمون کرده بودن ...

اومدن تو کار ِ لوله کش رو ببینن ، دیدن آب گرم نداره آب رو باز کردن تا گرم بشه چند دقیقه گذشت :

-          گرم نمیشه ؟!

-          نه ولی فقط زیاد استفاده نکنید قطع میشه :دی : )))  ( آبشم بگیر نگیر داره :|  )

+  لوله کشی تموم شده میخوان بکنن از دم فلزی بزنن :|  یعنیااا !!!!

 

 

این متن رو همون اوایل نوشتم ( حدود بیست ِ آذر )  و تا الان هم همه درگیر بودیم و بنده هی پیش آمد ها رو در قالب متن یا پی نوشت بهش اضافه می کردم ولی دیروز که مشغول آخرین ویرایش این متن بودم  ؛ اصلا فکرشو نمی کردم که امروز اون مسجد رو تحویل بدیم و قرار داد رو فسخ کنیم ! :| ‌ اون همه بدبختی :| نظر ِ شما :|  ؟! کلیم خوشحالیم نکته جالب :|   این همه جون کندیم تهشم داریم میدیم همه میگن بهتر : ) ) منتظر بودن حساااااااابی تمیزش کنیم بعد کارشکنی کنن تا ما خودمون  بگیم : عطایش به لقایش ببخشیدیم  :|  خوبیش این  بود که همه نیت کردیم ، قربه الی الله ...  وگرنه دو هزار تا مسئول ِ اونجا تا الان پودر شده بودن :| مسجدم خیلی خوشحال شد :|  گفت بیاین پول حاضره ببرین :|  

الحمدلله خوشحال شدیم که بحار الانوار و تفسیر نمونه و غیره و ذلک رو کول نکردیم بکشیم ببریم :|  ‌ ولی عزایی گرفتیم برای آوردن ِ اون دو هزار جلد کتاب ِ برده شده به دفتر ِ مرکزی :| آقا بیار بزار تو ماشین ، از ماشین بکش بیرون ، آخ کارتن پاره شد ریخت ، بکشش بالا :|  ای وااایی

اگه محیطی  برای تمیز کردن دارید استقبال می کنیم : ))))))‌

داریم فکر می کنیم یه شرکت ِ نظافتی بزنیم جای ِ کار قرآنی K منتظرن ما دو متر بنر بزنیم ،  تراکت چاپ کنیم ، تبلیغ کنیم بعد ... :|

ولی جدای از طنز ِ این نوشته ها اگر محیطی دارید تا برای طرح جامع تفسیر قرآن کریم در اختیار بزارید ما اعلام آمادگی می کنیم . لطفا خصوصی اعلام کنید .

 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر