بسم ِ رب ِ بابا ...
به نام ِ پروردگار ِ تمام ِ بابا های خوب ِ دنیا ...
به نام خدایی که هست
در این نزدیکی است
در کنار ِ تو
صدای نفس هایش را می توان شنید ..
عطر ِ گل محمدی اش را میتوان چشید ...
به نام خدایی که
هست
و
غافلیم ... از بودنش ...
بسم ِ رب ِ بابا زدم تا برای ِ تو بنویسم ... بابا جان ...
نوشتن از تو کار ِ ساده ای نیست که قلبم در این راه هزار بار از تپیدن باز می ایستد و مغز هزار سکته را ناقص رد می کند تا با دیدن ِ تو کاملش کند !
بنویس از بهار
که بهار نزدیک است ...
بهار ِ من پس کجایی ؟! کجایی تا قدم در این دل ِ کویر بگذاری و گل بروید از تماشای ِ نگاهت ...
کجایی تا بیایی و بهاری سر رسد ؟!
به نام ِ پروردگار ِ پدر زدم تا بخواند ! تا ببیند ! تو مگر خدای ِ او نیستی ؟! مگر نمیبینی دخترش را تاب نمانده ...
چرا به پیش ِ خودت بردی ...؟!
شنیده بودم خوب ها را می برند
گلچین می کنند ...
روزگار میچیند برای خودش به یادگار
ولی ...
چرا پسش نمی دهی ؟! به من باز گردان امانتی را که این همه سال به نزد خود نگاه داشتی ...
نکند سالم نیست ؟! نکند می ترسی ببینم و دیگر جانی در این جان ِ باقی مانده نماند ....
نکند می ترسی ببینم و آرام گوشه ای در شب های ِ خیس ِ چشمانم بمیرم ...
عزرائیل چرا ؟! تا بابای من نیست چرا او ...
من به یاد ِ او جان می دهم ...
من به حتی یک تکه استخوان ِ دست راضیم ...
که کشیده شود به سرم
که طوفان کند میان ِ این پریشانی ِ دل ِ سیاه ِ سر که تار تار شد بسکه در فراغ تو دست ِ سرد ِ شانه را لمس کرد ...
دست ِ تو را می خواست ، به شانه آرامَش کردم ...
دلم میخواهد حتی یکبار در خواب بگویی برایم گریه کن ...
اشک بریز که این بار من بابا ی تو ام ...
مثل ِ دیگران نمی گویم هیـــس ! سکوت کن که نشنوم صدای ِ هق هق های دخترانه ات را ...
و تو آرام برای دلت اشک ریزی و خفه شوی !
میان این همه ...
نبینم اشک های روان از گونه ات را ...
بابا جان ...
یادت آمد ؟! مرا در نبود ِ خود به که سپردی ؟!
گفتی اول خدا همان خدایی که تو را گرفته و تو مرا به او سپردی
خنده دار نیست ؟!
گله دارم
خدا
گله دارم
از خودت به خودت گله دارم ...
گله دارم
گله ...
خدا بلند بخوان که گله دارم ...
که مطمئنم امشب باران خواهد گرفت ،
امشب صدایت در آسمان خواهد پیچید ..
بارانی خواهد بارید که بی سابقه ترین خواهد بود
به نام ِ بابا ...
یادت هست ؟!
بعد مرا سپردی به مهربان تر از خود ...
به بهترین بابای دنیا ...
یادت آمد ؟!
گفتی کنار توست .. گفتی ...
نیست ...
او هم در دفتر این دنیا مدام غایب می خورد ...
نشد دفتر ِ دل ِ من یک بار حاضر بزند و بنشینم به پای ِ نگاهش فقط اول ضمیر ِ غایب ِ حاضر ِ مفرد را تماشا کنم
قبول دارم
اهل ِ دل نیستم
که این دل ، دل نیست
قبول ...
که من از دل تغییر کاربری اش دادم
که اینجا جای ِ او نیست
که ظهورش تنها در دل است
که ...
قبول
ولی تو بگو ...
من بد ، مگر رسم ِ خوب ها ...
نمی دانم
شاید یکی از همان پیر مرد هایی بوده که آرام پارچه ای سبز ِ تبرک به دستم دادند ، که تاب ِ نگاه ِ لرزان و اشک ِ روان نداشتند ...
نمی دانم ...
دروغ نگویم چند باری حس کردم کنارم ایستاده ، به دیوار تکیه کرده و چادر ِ خاکی ام را می تکاند ...
آنطور که شنیده ام ، در کوچه بین ِ در و دیوار قیامتی دیده ...
مدافع ِ حرم دیده
سیلی دیده
خیلی چیز ها دیده که نمی تواند از چادر ِ خاکی من بگذرد ...
نمی تواند ببینم چادر ِ خاکی را
حتی تن ِ یک گنه کار ِ روسیاه ...
قامتش می شکند
سست می شود ...
خاک چادر را می بوید
می بوسد .. .
که عطر ِ یاسش غوغا کند در دل ..
اه
چرا هر گاه می خواهم از تو بنویسم از همه چیز می نویسم الا تو ... ؟!
شاید چون می دانم هر کسی می خواند الا تو ... ؟!
شده تمام شهر را کوچه به کوچه اعلامیه بزنم
برایت جانم را جایزه بگذارم ،
پیدایت می کنم ...
تمام شعر ها را قدم به قدم خواهم گشت
ببینم کجا عطر ِ بابا می دهد ...
ببینم کجا ...
برگرد
برگرد
تنها یک بغل ...
یک نگاه ...
بابایم باش ...
دلم را خوش کرده ام به آن تکه ای از دل که کندم و قفل کردم بر ضریح ... !
چه بارانی بارید آن شب ...
چه خون دلم گریه کرد ...
چه خون چشمم اشک ریخت ...
ای آنکه می خوانی ...
روی ِ اسم ِ پدر ِ من بدون ِ وضو دست نگذاری یک وقت ...
نام ِ او تبرک به خداست
حرمت دارد
روی ِ نام ِ پدر
روی ِ بابا ی من بی وضو دست نکش ...
من به بابا حساسم ..
من هر کجا بابا میبینم
هر کجا دست ِ دختری در دست ِ پدر می بینم
دست ِ خودم نیست ...
که من هر گاه نوشتم بابا و دست کشیدم بر سرش خون شد ...
که هر گاه گله کردم و نامه ام را به بار سپردم و نگاهم با او تصادف کرد ، باران باران خسارت داد ... !
بدون ِ وضو نام ِ پدر را نبر ...
من سالهاست به این نام تمام ِ زندگیم را اقتدا کردم ...
که این نام حرمت دارد
به احترام ِ تمام ِ سالهایی که مادرم ماند و تاب نیاورد و جانش به نام ِ تو تسلیم کرد ...
به احترام ِ این درد که جا خوش کرده در این قلبی که بلاتکلیف مانده میان ِ زدن یا نزدن ...
همان بهتر که نزند
بدون ِ تو نزند ...
که مگر میتوان ...
مگر امیدش را نا امید کنی که دیگر روی ِ حرف ِ من حرف نزند
و نزند ...
و نتپد ...
این قلب را من می شناسم ...
با من بوده تمام ِ این سالها
می دانم
به یک امید میزند
و
آن هم ،
نشانی از تو ...
نا امیدش نکن ...
نه ؛
این قلب ِ من بهانه برای زدن زیاد دارد ...
پس لا اقل
تو بهانه دستش نده ..
بگذار بمیرم
لا به لای همین واژه ها ...
و دستانی که روی ِ کیبور یخ کرده اند و می لرزند و از شدت ِ لرزش گه گاه مکثی می کنند تا برای تو به اشتباه روی حرفی را نفشارند ،
کم کم گرم می شوند
کم کم آرام و قرار می گیرند ..
چه معجزه ایست ؟!
این دست ِ کیست روی ِ دست های من ...
این دست کیست که این اشک ها را از گونه جمع کرد ...
این دست کیست که بر سر ِ واژه ها کشیده می شود ؟!
این صدای کیست که در گوش ِ دل غوغا کرده ، چشم را متقاعد می کند که دنیا از پشت ِ این همه اشک در آید زیبا تر است ...
این کیست ...
این کیست که در دل شورشی به پا کرده که حرف را پس بگیرم که
...
می شود یکبار انتهای این انتظار
انتهای این عشق
رسیدن باشد ؟!
دیدارمان نماند به قیامت
که برای دیدن ِ تو
قیامت می کنم ...
ـــــــــ
+ نشسته بودم آلبوم ها رو زیر و رو می کردم ، یه تیکه کاغد بدجوری من رو بهم ریخت ..
از همون بچگی عادتم بود که بنویسم ...
برای ِ فرشته ها نوشته بودمش ...
سر تیترشو دیدم ...
چند لحظه مکث کردم ..
آرزو مو برای فرشته ها نوشته بودم ...
یادم میاد ، قبلا که برای فرشته ها قبل از خواب یادداشت می نوشتم و می ذاشتم زیر ِ بالشتم ، صبح میدیدم نیست ...
یا جاش شکلاتی ، پیرهنی چیزیه و یا یه نامه ی دیگه ...
حالا می فهمم
که فرشته ی زندگی ِ من
چطور آرامم کرده
این همه سال
بی تو ...
مادرم را می گویم ...
+ بدون ِمخاطب خاص ولی به امید ِ خواندن ِ همان مخاطب ِ خاص !
+ دلنوشت ..
+ جدی نگیرید هر چند که خیلی جدیست !
+ نظرات بدون ِ پاسخ خواهند ماند ، دلگیر نشوید ...
کلمات کلیدی :