ماموریم … !!!
هو الرحمن
از دیشب تا الان خیلی با خودم درگیر شدم ، تمام راه رو مدام با خودم کلنجار میرفتم ، درد قلب و سینم به کنار و چشمی که از شدت اشک ورم کرده بود و میسوخت طرف دیگه … فکرم درد میکرد … سرم درد میکرد … ذهنم میون خودش مونده بود …
اینکه امر به معروف کنی و از منکری که داره گسترش پیدا میکنه بخوای جلوگیری کنی و سه نفر جلوت بایستن و هرچی دلشون بخواد بگن که یکیشون مثلا چادری بود و یکیشون مثلا مرد (!) نامرد البته ! که بهت تنه بزنن و پرتت کنن زمین …
که …
که با خودش معامله کنی و محکم بایستی و بویی نبرن دلت شکسته یا حتی …
و تو حس کنی قلبت کنده میشه و دنیا دور سرت میگرده …
ولی ذره ای حتی حس نکنن دستات داره میلرزه …
دستات میلرزه و …
و شب وقتی داری تو دل شیاهش خلوت میکنی و قدم میزنی باهات همدردی کنه …
و الان هم که داری این درد دلت رو میگی مدام تو ذهنت مرور کنی که چرا داری اینجا مینویسی ؟! چرا میگیش ؟! و از اونورم مرور اون شب برات عذاب باشه و یه چیزی محکم بزنه تو سرت که به تو چه ؟! چرا گفتی ؟! چرا رفتی جلو ؟! حقته !!! که از اونور یکی دیگه بزنه تو سرت که تو باید میگفتی و مطمین باشی این درست میگه …
ولو اینکه حس کنی اثر نداره که صد در صد داره …که تو مامور به انجام وظیفه ای و نتیجه با خداست ! که لایکلف الله نفسا الا وسعها …
که …
که فکرت درد کنه وقتی بعد از مدتی که باتری گوشیتو در اورده بودی زدی سرجاش …
که …
که
فکرم درد میکنه
تیر میکشه
همین …
خون دلنوشت
کلمات کلیدی :