آسمان ، ستاره ، عشق
بسم رب الـشهدا و صدیقیین
آسمان بر زیباییش می بالید
آسمان مادامی که بعضی زمینیان را ندیده بود فکر می کرد بهترین است
آسمان هر روز در آینه ی کهکشان قربان صدقه ی خودش می رفت
آسمان هر روز روسری ِ آبی رنگ ِ خود را روی سرش مرتب می کرد
آسمان هر روز ...
آسمان هر روز دستی بر پیراهن خود می کشد ،
نقش نقش ِ پولکی ِ ستاره ها را می شمرد ؛
موهایشان را شانه می کرد ،
برایشان لالایی می خواند و آنقدر سرگرمشان می شد که همانجا روی دامنش خواب ، او را می برد ...
کم کم تاریک می شد
و
این تنها برق ِ پولک ِ آن ها بود که اطراف ِ قرص ِ ماه ِ دکمه اش خود نمایی می کرد ...
گاه گاه آسمان آنقدر از دکمه ی پیراهنش غافل می شد و غرق این نقش نگار بود ؛ آنقدر حواسش به ستاره ها بود که آن را نیمه می بست و می شد ؛
هلال
شب شد ؛
نسیمی وزید و چند ستاره بر زمین افتاد
ستاره ها خاکی شدند
صبح که آسمان چشم بروی دامنش باز کرد ، جای چند ستاره خالی بود ...
ردی از آنان نبود
کهکشان را گشت ،
روسریش را تکاند و طوفانی به پا کرد
در همین گشتن ها ؛
نگاه آسمان به زمین افتاد
از آن روز آسمان هر روز می بارید ...
تا آنکه دست خدا ...
از آسمان فرستاده بودشان تا ماموریتشان را انجام دهند و باز به دامان ِ آسمان باز گردند
تا عاشق کنند
تا عاشق شوند
تا عاشقی کنن
تا بشوند آینه ی عشق خدا
تا ...
آن ها را از زمین چید
حال آسمان بیشتر به خود می بالد
که پولک های پیراهنش سرخند
تبرک ِ خاکند ...
خاک ِ عشق
کربلایی اند
و این میان
نگاه زمینیان است که روزی چند بار آنان را طلب می کند
این بار دل ِ زمینیان هم ، عاشق ِ این ستاره هایی خاکی شده بود ...
ــــــــ
+ دلنوشت
+ پ.ن : اگر طراح خوبی بودم حتما طرحی که تو ذهنم بود رو طرح می زدم و می زاشتمش ...
کلمات کلیدی :