سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت مالى است که پایان نیابد . [نهج البلاغه]

حتی بهش خط دادم ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/11/15 8:41 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حدود یکی دو ماه قبل همش دنبال ِ این بود که بهترین هدیه رو برای تولدم بهم بده ! 

چپ می رفت ، راست میومد به عناوین مختلف سوال می کرد و مثلا می خواست من متوجه چیزی نشم و غافلگیرم کنه ...

- دوست داری چی کادو بگیری ؟

- تا حالا کدوم هدیه برات ارزشمند تر بوده ؟ بیشتر دوسِـش داشتی ؟

حتی شده بود دستمو بگیره ببره این پاساژ و اون بازار و این مرکز خرید که بیاد دستش من از چی خوشم میاد ... 

بالاخره هنوز هر دو همدیگه رو کامل نشناختیم و خب این چیزا طبیعیه : ))) 

دیگه آخر یه روز که اومد منو ببره ؛ 

همینجوری که پشت فرمون بود که بی مقدمه شروع کردم

اولش خیلی تو ذهنم درگیر بودم چجوری بهش بگم ، از خود خدا کمک خواستم و خب خدا هم گفت همون رک بگی بهتره و اصلا نمی دونم چی شد که می خواستم بهش خط بدم ولی مستقیم همه چی رو گفتم !

- برام بلیط مشهد میگیری ؟!

فکر کرد شوخی می کنم ، بی هوا وسط ِ اون سکوت ... 

عجیب بود ! اونم به شوخی گفت : میخوای نزدیک ترمینالیم بزارمت برم !

- اگر واقعا میزاریم ، بریم ... 

جا خورد

دیدم شوکه شده و دید که من کاملا جدیم 

نگاش کردم 

- خب ...

- خب نداره دیگه ، میبری یا میگری ؟!

نتونستم ، خدایا نتونستم خوشحالیمو پنهان کنم که وقتی خوشحالی از قلب باشه 

از همونجایی که خون رو پمپاژ میکنه به سراسر بدن ، 

خونت همه چیرو لو میده

مخصوصا اون خونی که میخزه تو دونه دونه مویرگ های چشمت ... 

نتونستم جلوی خودمو بگیرم

یه قطره اشک آرووم از گوشه ی چشمم چکید

صورتمو برگردودندم سمت پنجره و تا رسیدنمون سکوت بر قرار بود ... 

موقع ِ برگشتن جوابش مثبت بود

قول داد ؛

گفت برو با مادرت هماهنگ کن من دو تا بلیط بگیرم دو تایی برین ... 

 

چند روز بعد دوستم زنگ زد ؛

با یه بی تفاوتی خاصی پرسید :

- قطار وای فای داره

- اگر از فلان شرکت باشه داره  ، حالا کجا میخوای بری ؟!

- مشهد ... 

 

گمونم هدیه اشتباهی پست شد !

ــــــــــــ

+ برای چند دقیقه در هوای ِ حریم ِ مقدس ِ تو بودن اینجا ما بغض دانه دانه از تسبیح ِ دلتنگی ها رد می کنیم و آن وقت ...

اشکالی ندارد

مشهد هم برای خوب ها

فقط آقا این دل ِ سوخته را چه کنم .. ؟!

+ بهش گفتم ،‌ من برای هدیه طلا نمیخواستم

اونی که می خواستم ؛

گنبد طلا بود ...

+ من بهش خط دادم و اونم سر ِ خط رو گرفت ولی نمی دونستم اذن ِ ادامه ی این خط با کس ِ دیگس ... 

+ ...

+ فقط خوشحالی اش به دلم ماند که چهره ام مدام جلوی ضریح روبروی چشمانش بود ... ! 

+ دلنوشت 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر