حتی بهش خط دادم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
از حدود یکی دو ماه قبل همش دنبال ِ این بود که بهترین هدیه رو برای تولدم بهم بده !
چپ می رفت ، راست میومد به عناوین مختلف سوال می کرد و مثلا می خواست من متوجه چیزی نشم و غافلگیرم کنه ...
- دوست داری چی کادو بگیری ؟
- تا حالا کدوم هدیه برات ارزشمند تر بوده ؟ بیشتر دوسِـش داشتی ؟
حتی شده بود دستمو بگیره ببره این پاساژ و اون بازار و این مرکز خرید که بیاد دستش من از چی خوشم میاد ...
بالاخره هنوز هر دو همدیگه رو کامل نشناختیم و خب این چیزا طبیعیه : )))
دیگه آخر یه روز که اومد منو ببره ؛
همینجوری که پشت فرمون بود که بی مقدمه شروع کردم
اولش خیلی تو ذهنم درگیر بودم چجوری بهش بگم ، از خود خدا کمک خواستم و خب خدا هم گفت همون رک بگی بهتره و اصلا نمی دونم چی شد که می خواستم بهش خط بدم ولی مستقیم همه چی رو گفتم !
- برام بلیط مشهد میگیری ؟!
فکر کرد شوخی می کنم ، بی هوا وسط ِ اون سکوت ...
عجیب بود ! اونم به شوخی گفت : میخوای نزدیک ترمینالیم بزارمت برم !
- اگر واقعا میزاریم ، بریم ...
جا خورد
دیدم شوکه شده و دید که من کاملا جدیم
نگاش کردم
- خب ...
- خب نداره دیگه ، میبری یا میگری ؟!
نتونستم ، خدایا نتونستم خوشحالیمو پنهان کنم که وقتی خوشحالی از قلب باشه
از همونجایی که خون رو پمپاژ میکنه به سراسر بدن ،
خونت همه چیرو لو میده
مخصوصا اون خونی که میخزه تو دونه دونه مویرگ های چشمت ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم
یه قطره اشک آرووم از گوشه ی چشمم چکید
صورتمو برگردودندم سمت پنجره و تا رسیدنمون سکوت بر قرار بود ...
موقع ِ برگشتن جوابش مثبت بود
قول داد ؛
گفت برو با مادرت هماهنگ کن من دو تا بلیط بگیرم دو تایی برین ...
چند روز بعد دوستم زنگ زد ؛
با یه بی تفاوتی خاصی پرسید :
- قطار وای فای داره
- اگر از فلان شرکت باشه داره ، حالا کجا میخوای بری ؟!
- مشهد ...
گمونم هدیه اشتباهی پست شد !
ــــــــــــ
+ برای چند دقیقه در هوای ِ حریم ِ مقدس ِ تو بودن اینجا ما بغض دانه دانه از تسبیح ِ دلتنگی ها رد می کنیم و آن وقت ...
اشکالی ندارد
مشهد هم برای خوب ها
فقط آقا این دل ِ سوخته را چه کنم .. ؟!
+ بهش گفتم ، من برای هدیه طلا نمیخواستم
اونی که می خواستم ؛
گنبد طلا بود ...
+ من بهش خط دادم و اونم سر ِ خط رو گرفت ولی نمی دونستم اذن ِ ادامه ی این خط با کس ِ دیگس ...
+ ...
+ فقط خوشحالی اش به دلم ماند که چهره ام مدام جلوی ضریح روبروی چشمانش بود ... !
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :