سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، شریف ترین تبار است . [امام علی علیه السلام]

چقدر ما شبیه ِ همیم ... بامبو ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/11/22 8:3 عصر

 

هو الرحمن

 

بامبو را سال‌هاست که دارم. یعنی تا همین چند وقتِ پیش، سال‌ها بود که گلدانِ دیگری جز او نداشتم. سرم شلوغ بوده و بهش نرسیده‌ام، آخ نگفته است. تویِ اسباب‌کشی جابه‌جا شده است، آخ نگفته است. تویِ یک اتاقِ دیگری دور از من بوده و روزهایِ طولانی به او سر نزده‌ام، آخ نگفته است. نگاهش نکرده‌ام، دست رویِ برگ‌هایش نکشیده‌ام، آبش را دیر به دیر عوض کرده‌ام، ظرفش را دیر به دیر تمیز کرده‌ام، آخ نگفته است. خیال برم داشته است که خب قوی‌ست، محکم است، ناز و ادایی ندارد، وابسته به من نیست، رویِ پایِ خودش است، منتظرم نیست...

گلدان‌هایِ جدید را که خریدم، آوردم گذاشتمشان بالایِ تختم. هر روز برایشان پرده را کنار می‌زدم، با هر کدامشان حرف می‌زدم، دست می‌کشیدم رویِ سرشان، نازشان را می‌خریدم. آبشان به‌موقع بود، قرآنشان به‌راه بود. هر روز به آن‌ها سلام می‌کردم، موقعِ بیرون رفتن خداحافظ می‌گفتم. نوازششان می‌کردم. و در همه‌ی این مدت بامبو تویِ پذیرایی و دور از چشمِ من ایستاده بود بی حرف...

شمعدانی ناز داشت، حسن‌یوسف مریض شد. جابه‌جایشان کردم. بردم گذاشتمشان پشتِ نورگیرِ آشپزخانه و هر روز مراقبتشان کردم. روز به روز بهتر شدند. سرحال آمدند. خوش‌حال بودند که نازشان را کشیده‌ام و دلم برایِ ناخوش‌احوالی‌شان می‌تپد. و دستم برایِ نوازششان لحظه‌شماری می‌کند. و نگاهِ نگرانم همیشه‌ با آن‌هاست...

گذشت... تا این‌که دو هفته‌ی پیش رفتم سراغِ بامبو. خیال می‌کردم مثلِ همه‌ی این سال‌ها آرام و بی‌صدا و سربلند و سرحال ایستاده است. خیال می‌کردم مثلِ همه‌ی این سال‌ها هیچ کم و کسری و هیچ ناز و ادایی ندارد برایم. خیال می‌کردم چون قوی‌ست، چون محکم است، چون همیشه قوی و محکم بوده است، حالا هم... ولی برگ‌هایِ بامبو شروع کرده بودند به زرد شدن. کمرش در آُستانه‌ی خم شدن... باورم نمی‌شد. من بامبو را قوی و محکم شناخته بودم. هر آن‌چه به من در همه‌ی این سال‌ها نشان داده بود، از او تصویری تویِ ذهنم ساخته بود که با ناز و اداهایِ شمعدانی و حسن‌یوسف غریبه بود! زهی خیالِ باطل! بامبو هم می‌توانست در همه‌ی این سال‌ها ناز کند، نکرده بود. به بامبو گفته بودند تو قوی و محکمی و او هم یاد گرفته بود خودش را آن‌گونه نشان دهد. در حالی که بامبو هم همان‌اندازه‌ای که شمعدانی و حسن‌یوسف گلند، به همان اندازه گل است، ظرافت دارد، می‌تواند ناز و ادا داشته باشد!

دست کشیدم رویِ سرش، گلدانش را تمیز کردم، آبش را عوض کردم. تک‌تکِ برگ‌هایش را نوازش کردم. نشستم با او به حرف زدن. نگاهش کردم. با او درد دل کردم. به او گفتم: "می‌دانی که بعضی از ما دخترها هم مثلِ توایم؟! می‌دانی که همه فکر می‌کنند دختری که محکم و قوی‌ست، نیازی به ناز و نوازش ندارد؟! می‌دانی همه فکر می‌کنند چنین دختری هرگز فرو نمی‌شکند؟! می‌دانی که کسی حواسش به شکستنِ ما نیست؟! یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی که شکسته‌ای! زرد و پژمرده شده‌ای و هیچ کس باورش نمی‌شود تو همان دخترِ محکم و مقاومِ دی‌روزی... می‌بینی بامبو! من و تو خیلی شبیهِ هم‌ایم. با این تفاوت که من از این به بعد نازِ تو را به اندازه‌ی شمعدانی‌ام خواهم کشید، ولی هیچ کس هنوز نفهمیده است که من هم به اندازه‌ی آن دخترکِ همسن خودم ، پر ناز و ادا، نیاز به مراقبت دارم... هیچ کس حواسش به من نیست که دارم این‌چنین فرو می‌ریزم..."

 

 

 

وام گرفته از وضعیتی در حال تغییر . شیوار با اندکی تغییر

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر