امروز ، سالش بود ...
هو الباقی
اینکه جوون دادن ِ عزیز ترین کستو جلوی چشمات ببینی
نه فقط ببینی ؛
با گوشت و پوست و استخونت لمس کنی ...
اینکه میون ِ اون نفس های با فاصله ی آخر
بشنوی
و
اسمع افهمشو بگی ...
اینکه شب تا صبح رو روی دستش بخوابی و بگی من باور نمی کنم که رفته ...
اون هست ...
اینکه وقتی بلند شدی
یه چیزی انگاری تو زانو هات خالی بشه و انگاری یه مرد ِ با قدرت دو تا دستشو بزاره رو شونه هات و با تمام ِ توانش هلت بده پایین و تو بیوفتی رو زمین
اینکه با این حال بازم از در و دیوار بگیری رو بلند شی ...
و بازم اون دو تا دست بکوبنت زمین و ...
خیلی سخته ...
خیلی ...
تهشم بعد مراسم
بکشنت کنار که :
مادر تو از خودت بیخود شدی ، چرا دکمه های مانتوی منو کندی ؟
ــــ
+ نگو اون دیواری که ازش گرفته میشد و تکیه گاهی بود ، مانتو و خود ِ این بنده خدا بود !!!
+ تو اوج اون شوک و ناراحتی من ایمان داشتم که خودش خنده روی لب آورد ... راضی به دیدن اشکای ما نبود .. متن بالا رو لحظه به لحظه احساس کردن که هیچ ، زندگی کردن ...
اینکه تهش به طنز ختم شد معنی ِ این نبود که شوخی گرفتیم یا ...
یه نشونه بود که دوست نداشت ما گریه کنیم ... اگر روی لب های شما هم حتی برای چند لحظه خنده مهمون شد ، فاتحه ای لطف می کنید ؟
تشکر ...
+ از صبح هی اون شب جلوی چشممه ... یعنی اون شب دستاشو دراز کرده و صورتم رو محکم گرفته و چشماشو دوخته به چشم من ... از صبح بار ها دوباره تو اون لحظه زندگی کردن و هزار بار مردن ...
هی خاطراتشو به یاد آوردن و ...
تقویم رو نگاهی کردم
امروز سالش بود ...
چقدر زود گذشت ...
کلمات کلیدی :