گم شده ..
هو المجیب
شده ام به سان ِ کودکی که در میان ِ هیاهو ی حرم ؛
مادرش را گم کرده ...
می داند در وادی ِ ایمن است
ولی تمام ِ وجودش لبریز ِ ترس است !
به دنبال ِ او دامان ِ هر زنی را می کشد
و با اشک و صدایی لرزان و امید ،
مادرش را صدا می کند
و هر بار که چهره ای جز چهره ی او می بیند ،
دلش بیشتر می لرزد ...
آقای ِ مهربانی ها هم آرام نگاهش می کند ...
با لبخند ... !
اما براستی من در این آستان ِ متبرکه چه گم کرده ام که این چنین دامان ِ هر کسی را می کشم که شاید گمشده ی من باشد ... ؟!
هر چه بیشتر می گردم ، بیشتر گم می شوم ، بیشتر گم می کنم ...
سرگردان ،
حیران ،
پریشان ...
در سکوت ِ آشفتگی ها ...
بیشتر می لرزم
مرا اینجا ...
ـــــــــــــ
+ گم می کنی تا خودت را پیدا کنی ... آمدی پیش ِ ضریح ِ آقا (علیه السلام) که از خودش بخواهی ، مادرت را با چشمان ِ مرطوبش ، سر به دامان ِ زهرا (سلام الله علیها) گذاشته می بینی ... !
یک دنیا حرف ...
+ به نزد ِ ما برگرد ...
+ دلنوشت 3 . 12 . 1393 ( بردن ِ نام ِ جایی که از آن این متن را برداشته اید ، گمان نکنم بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس ِ نویسنده ! ... استفاده با ذکر منبع )
+ تصویر : جناب محمد عقیلی
+ عیدتون مبارک ... ان شاءالله عیدی های مخصوص ...
کلمات کلیدی :