سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان! بی گمان ما اهل بیت، درهای حکمت و نورهای در ظلمت و روشنی امّتها هستیم [امام علی علیه السلام]

نکند تو نباشی ... ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/1/27 12:25 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

زنگ تلفن به صدا در آمد و

این شور زار ِ دل ِ مادر بود که همینکه گوشی تلفن را برداشت شور تر می زد .

تلفن را گذاشت و اندکی بعد

چشم خانه با تمام ِ تمیزی اش ، دوباره برق می زد ..

تمام زمین ها را با همان کمرش جارو کشید و حتی اجازه نداد کمی کمک کنیم !

طی کشیدیم

تمام خانه را گردگیری کردیم

و بعد ، خودش ایستاد به پای گاز

ــــ  بچه ها ، چی درست کنم که خیلی دوست داشته باشه ؟!

همه اش دل نگران بود ؛ شور شد ، بد شد ، آبش کم شد .. !

حمید را فرستاد که شیرینی و میوه بخرد و همه اش دلش آرام نمی گرفت ، دیر کرد ...  ؛

نشسته بودم و یک به یک شیرینی ها را داخل پیش دستی می چیدم ..

آب ِ میوه ها داشت خشک می شد ، بعد از شیرینی ها نوبت آرام و مرتب نشستن آن ها در کنار هم بود ...

همه اش در دلش عذرخواهی می کرد ؛ ببخشید ... !

ببخشید که غذا بد شد ، ببخشید که خانه ...

ببخشید ؛

آخر خبر نداده بودی که ... ؛ سر زده داری می آیی !

همه مان را حاضر کرد و بهترین لباس را برایمان انتخاب کرد ؛

حالا هم که دور خودش شلوغ ِ شلوغ شده بود ...

لباس مخمل زرشکی ؛ مانتوی نخی ِ سبز ، آن پیرهن ِ‌بلند سرمه ای که دکمه های نگینی داشت ، روسری مشکی ِ طرح ترنج ، شال ِ سبزی که گل های رز سرش جان ِ دوباره گرفته بودند ، آن روسری ِسفید ...

کفش ِ پاشنه دار ِ مشکی ، کفش تخت ِ چرم ِ سرمه ای رنگ ...

تک به تک همه را می پوشید ، یک دور کامل ِ کمد لباس را زیر و رو کرد و باز می گفت نه !

دنبال ِ بهترین لباسش می گشت

دست آخر یکی را انتخاب کرد

و این بار ؛

گمانم

برای بار هفتم بود که خودش را در آئینه می دید ،

__ لباسم خوبه ؟

ــــ صورتم چطوره ؟! خیلی پیر شده ... ؟

 

می دانید ؟

آخر میهمان ِ سر زده داریم ؛

پیکر جدید آورده اند ... !

 

 _____________________________

+دلنوشت ... 25 . 1 . 1394

+تصویر : آقای سجاد ابدی 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر