نکند تو نباشی ... ؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
زنگ تلفن به صدا در آمد و
این شور زار ِ دل ِ مادر بود که همینکه گوشی تلفن را برداشت شور تر می زد .
تلفن را گذاشت و اندکی بعد
چشم خانه با تمام ِ تمیزی اش ، دوباره برق می زد ..
تمام زمین ها را با همان کمرش جارو کشید و حتی اجازه نداد کمی کمک کنیم !
طی کشیدیم
تمام خانه را گردگیری کردیم
و بعد ، خودش ایستاد به پای گاز
ــــ بچه ها ، چی درست کنم که خیلی دوست داشته باشه ؟!
همه اش دل نگران بود ؛ شور شد ، بد شد ، آبش کم شد .. !
حمید را فرستاد که شیرینی و میوه بخرد و همه اش دلش آرام نمی گرفت ، دیر کرد ... ؛
نشسته بودم و یک به یک شیرینی ها را داخل پیش دستی می چیدم ..
آب ِ میوه ها داشت خشک می شد ، بعد از شیرینی ها نوبت آرام و مرتب نشستن آن ها در کنار هم بود ...
همه اش در دلش عذرخواهی می کرد ؛ ببخشید ... !
ببخشید که غذا بد شد ، ببخشید که خانه ...
ببخشید ؛
آخر خبر نداده بودی که ... ؛ سر زده داری می آیی !
همه مان را حاضر کرد و بهترین لباس را برایمان انتخاب کرد ؛
حالا هم که دور خودش شلوغ ِ شلوغ شده بود ...
لباس مخمل زرشکی ؛ مانتوی نخی ِ سبز ، آن پیرهن ِبلند سرمه ای که دکمه های نگینی داشت ، روسری مشکی ِ طرح ترنج ، شال ِ سبزی که گل های رز سرش جان ِ دوباره گرفته بودند ، آن روسری ِسفید ...
کفش ِ پاشنه دار ِ مشکی ، کفش تخت ِ چرم ِ سرمه ای رنگ ...
تک به تک همه را می پوشید ، یک دور کامل ِ کمد لباس را زیر و رو کرد و باز می گفت نه !
دنبال ِ بهترین لباسش می گشت
دست آخر یکی را انتخاب کرد
و این بار ؛
گمانم
برای بار هفتم بود که خودش را در آئینه می دید ،
__ لباسم خوبه ؟
ــــ صورتم چطوره ؟! خیلی پیر شده ... ؟
می دانید ؟
آخر میهمان ِ سر زده داریم ؛
پیکر جدید آورده اند ... !
_____________________________
+دلنوشت ... 25 . 1 . 1394
+تصویر : آقای سجاد ابدی
کلمات کلیدی :