تقویم ِ دروغگو ... !
هو الرحمن الرحیم
تقویم ها که اینطور می گویند ! امروز روز معلم است و من اینجا درست روبرو ی این صفحه ی شیشه ای نشسته ام و هنوز احساس همان دخترک ِ بازیگوش ِ سر کلاس درس را دارم ...
برقی که از درونم می گذرد و جرقه اش روی چشمانم می افتد دیدنی است ... !
من اینجا نشسته ام و خیره شده ام به این سر رسید لعتنی ... !
تقویم ها دارند دروغ می گویند .. ! تقویم ها چقدر بی رحمند ... چطور می توانند اینقدر زود ورق بخورند که حالا من بشنیم و جای کشیدن نقشه که فردا چه بلایی سر دبیر بخت برگشته ای که گیر ما افتاده بیاوریم ، خاطراتم را مروری بکنم ...
چقدر زود گذشت ... و چقدر زودتر دارد می گذرد ...
من همین حالا هم می نشینم کناری روی نیمکت و منتظر می شوم تا مریم سادات سرفه ای بکند و هماهنگ با باقی ِ بچه ها کتابم را روی زمین پرت کنم ، از دست ِ این دبیر ِ مقتدر شیمی که سر کلاسش عجب معرکه ای به پاست ... !
همین حالا هم ، می گردم دنبال روسری ِ رنگی که با بچه ها یواشکی قرار گذاشتیم و شعر حفظ کردیم تا وقتی معلم آمد برایش بخوانیم .. همین حالا هم ، زیر لب زمزمه اش از بین نمی رود ... ؛ این همه سال گذشته و هنوز در ذهن می چرخد ... :
موج نگاهت را نوشتم
در دفتری اندازه ی دریا
گل های امید دل من
با یاد تو هر دم شکوفا ...
همین امروز بود که آقای مقتدر ِ ریاضی را مجبور کردیم به ما کتبا تعهد بدهد که اگر نمره ی کامل گرفتیم ... :) !
همین امروز بود که به ناظم ِ سفت و سختمان که همیشه دفتر ِ انضباطیش همراهش بود گلوله برفی اشتباها پرت کردیم و با وجود ِ گرمترین لباس ها باز هم داشتیم می لرزیدیم تا از پس از این سکوت کشنده شان ببینیم چه انتظارمان را می کشد ... ! و چه چیز ِ خوبی بود .. یک برف بازی جانانه با بچه های ارشد ِ دبیرستان ... !
همین دیروز هم دبیر ِ ادبیاتمان را سوار سر سره کردیم و همین دیروز بود گمانم که لج کردیم و همه برگه ها را سفید تحویل دادیم ..
این ها که همین چند وقت پیش بود
همین چند وقت پیش نزدیک
خیلی نزدیک ...
پس چرا تقویم دارد می گوید امسال ، سال نود و چهار است
یعنی دارد به رخ من می کشد که پیر شده ای ؟! که تو دیگر آن دخترک ِ بازیگوش نیستی ؟!
یعنی تقویم دارد اشتباهش را به من تحمیل می کند ...
من می دانم که این نود و چهار توهمی پیش نیست
پس چرا ... ؟!
می ایستادیم به والیبال در حیاط آن هم با هر چه دم ِ دست بود ، توپ بسکتبال ، هندبال ؛ دیگر توپ خود والیبال می دیدیم تعجب می کردیم
کی ؟! صبح روز ِ امتحان .. !!
استرس هیـــچ ! خنثای خنثی ... خاموش ِ خاموش ...
شور و شوق ِ بازی و توپی که انگشت زینب سادات را شکست و باز هم ما ول کن نبودیم و بازی می کردیم
دست ِ مهتابی که به معنای واقعی کلمه کتلت شد و ما باز هم دست بردار نبودیم
یا این سر ِ بیچاره ی من ! گمانم اثر ِ همان ضربه مغزی ِ آن سال ها باشد .. !!!
اما حالا
حالا حتی حال ِ این را نداریم که تا سر خیابان برویم ، به خودمان برسیم یا ...
این زندگی ِ ماشینی عجیب دورمان کرده از آن دنیای نوجوانی و کودکی که با اینکه می گوییم همین دیروز و امروز بود اما چقدر فاصله گرفته ایم از همین دیروز ها و امروز ها .. !
داریم توجیه می کنیم که اگر ما اینقدر پژمرده ایم ، تقصیر ِ ...
داریم توجیه می کنیم ...
همه مان حالا در آینه که نگاه می کنیم باورمان نمی شود
این من هستم ؟!
منی که ...
منی که دیوار ِ راست را بالا می رفتم ؟
این منم ...
پس چرا اینقدر ...
آینه دارد دروغ می گوید
او هم با تقویم دستش در یک کاسه است
باور نمی کنم
که این من هستم ..
یاد ِ ...
چقدر یاد در این ذهن می رود و می آید ...
یاد ، بودی شده این درگاه ِ فکر
یاد ِ آن روز هایی که دبیر ِ شیمی مان را حرص می دادیم ، شدید و اکید و بعد هم سر امتحان یکهو بالا سرمان ظاهر می شدند و فریاد می زدند که تو اسید لاکتیک یادت نیست ؟!! :)
یاد ِ همان چهارشنبه هایی که دینی داشتیم و این بنده ی خدا یک ریز برای ما توضیح می دادند و ما این طرف به قول بچه ها عجیب استعداد یابی داشتیم ! یکی دستبند می بافت ، دیگری نقاشی می کرد ، یکی کتاب می خواند و یکی ...
یاد ِ به آتش کشیدن ِ آزمایشگاه زیست و باز شدن ِ در قوطی ِ آن مار که به خود می پیچید و در آمدنش و ما هم اصولا عنصری درمان به عنوان ترس شناخته نیست !
یاد ِ همان قرص ِ آبی ِ رنگ ِ شفا بخش که چه بگویم ، معجره ای که هر کس با هر نوع دردی مراجعه می کرد یکی به او می دادند و قاعدتا باید خوب می شد !
سر درد ؛ قرص آبی
دل درد ؛ قرص آبی
سرگیجه ؛ قرص آبی
ضرب دیدگی ؛ قرص آبی
کی ؟! قرص آبی
کجا ؟! قرص آبی
و خداوکیلی تهش هم نفهمیدیم چه قرصی بود ! :|
چرا می خواهم تهش بنویسم بخیر اما نمی شود ... نمی شود که بشود یادش بخیر ... اگر دیروز و پریروز بوده که به خیرت چیست و اگر این چیزی که تقویم برش ادعا دارد درست باشد ...
نشسته ام درست مقابل این آینه و خیره شده ام به بازتاب ِخودم در دل ِ زلال ِ ش
این روز ها آئینه ها بیشتر خطر افسردگی دارند تا خودشیفتگی ... !
نشسته ام روبروی این آئینه رو زل زده ام به چشم هایم ... چشم و هم چشمی داریم باهم ، رو در رو ...
و این آئینه هم که خیره مرا نگاه می کند ؛
هر بار در خیالم جسمی به آن پرت می کنم و او ، هزار تکه می شود ...
منی که تحمل ِ یک تکه ام را ندارم حالا باید هزار تا از خودم را تحمل کنم در کنارم ...
اصلا گیریم این آینه را شکستی ؟
بقیه را چه می کنی ؟
اصلا تمام آینه های شهر را شکستی
آب را چه می کنی که تصویرت را هر بار در دلش نقش می زند و این را بلند فریاد می کشد که کو همان دخترک پر ناز و ادای بازیگوش ؟!
عکس ها را چه می کنی ؟!
می سوزانی ؟!
پاره می کنی ؟!
گمانم این روز ها زیاد دیدن ِ خود ، خطر افسردگیش بیشتر است تا خودشیفتگی ... !
اضطرابت می دهد
دیوانه ات می کند
تو را درست وسط ِ خاطراتت جا می گذارد ..
اصلا زمین و زمان دست به دست هم دادند که به من بگویند آن روز ها گذشت ...
همان روز هایی که لیگ ِ پرش از روی سطل زباله داشتیم و لیگ ِ پرتاب گچ !!
باشد
قبول
آن روز ها شاید گذشته باشد
اما
من از آن آدمها و خاطراتشان نمی گذرم ...
از دبیر ِ شیرین پروریشمان که چقدر حرصش دادم که گمان کنم سر پل صراط ِ آن ور یک هفت هشت ده واحدی باید آزارشان را پاس کنم تا شاید قبول شوم و جواز وروود به من دهند :| !
از دبیر ِ مهربان ِ فیزیک
از ...
من حتی از آن مقنعه ی بخت برگشته ام که کردندش در ماست و بعد تا آمدند بشویند و مایع به آن زدند زنگ خورد و من تا آخر کلاس بوی ِ ماست و هلو می دادم نمی گذرم !!
از آن سرماخوردگی ِ حسابی ای که بی حساب آمد سراغم بعد آن آب بازی جانانه در روز ِ آخر
از آن ...
و یاد بعضی دبیر ها بخیر
که عجیب درس ها می دادند
یاد آن دبیر قرآنی که مجبورمان کرد به حفظ بقره ؛ ده آیه ، ده آیه و حالا چقدر حافظ تحویل ِ جامعه داده ... حافظ و عامل به قرآن کریم
همان دبیری که اول سال گفت نمره هاتان را همه 20 رد می کنم که برای نمره قرآن نخوانید
و همان شد که قرارش با خودش بود ..
همان دبیری که ...
از همان روز های آخر ِ ما ی سال آخری بود که درمان جا افتاد هر سال عید غدیر ، چند روزی برویم سمت یک مدرسه ی محروم و برایشان وسیله ببریم و بایستیم به تدریس و ساختن حد اقل یک روز ِ شاد ...
از همان روز هایی که ...
راستی
گفته بودم هر وقت که می خواهم به کسی بگویم که تو بالا تر از آدمی ، به او نمی گویم فرشته ای ؟!
می گویم تو معلمی ... !
یک چیزی فرای بشریت .. بالا تر از همین آدمی که کائنات به پای او سجده کردند
خیلی فرا تر
خیلی بالا تر ...
خیلی خیلی بیشتر
گمان معلم ها
قشری هستند که از خدا اجازه گرفتند
تا چند روزی در کنار زمینیان درس ِ آسمان دهند ... !
ـــــــــــــــــــــــــ
+ دلنوشت
+ روز ِ معلم مبارک ... کاشکی بتونم ذره ای جبران کنیم ... نظرتون چیه به نیابت از تمام اون هایی که ولو یک کلمه ، به ما آموزش دادند دو رکعتی نماز به جا بیاریم و هدیه کنیم ؟!
+ و پدر و مادر ... چه معلمان ِ بزرگی ...
+ انصافا دختر ها در بعضی موارد از پسر ها هم بیشتر بازیگوشی دارند !
+ معلمی انصافا توفیقیه که به هر کسی داده نمیشه ، دبیرستان بودیم و یه دبیر داشتیم که می گفتن ؛ از بین این همه دانش آموز ، یکیشون هم کسی بشه برای دنیا و آخرت من بسه ... معلم ها در واقع همون مادر و پدر هایی هستند که تعداد ِ بچه ها و باقیات الصالحاتی که میزارن یه چیزی بالاتر از تصور ِ ماهاست ..
شما هم اگر خاطراتی از دوران ِ مدرسه تون دارید ، بسم الله ...
خاطرات ِ دانشجویی رو بزاریم برای یه مکان دیگه اگر موافقید :)
نظرات به نظر بسیار خواندنی میان !
پیر شدیم رفت ها :)
یاعلی ...
کلمات کلیدی :