مامان ...
بسم الله الرحمن الرحیم
تا به حال گریه کردن مامانمو ندیده بودم
اشک هاشو ؛
ناله هاشو ...
حتی وقتایی که درد می کشید ، داشت از شدت درد بیهوش می شد
حتی اون شبی که اون تصادف هولناک و بعدشم غرق ِ خون شد
حتی اون شبی که داداش داشت میومد و درد اومدنش مامان رو اذیت می کرد
حتی اون شبایی که پشت شیشه ی آی سیو نگاش می کردیم و اون لبخند می زد
حتی اون وقتایی که روی تخت بیمارستان دستش آبمیوه میدادن و تختشو رو به قبله می کردن که چند رکعتی نماز بخونه و ضعف نکنه
حتی اون شبی که من حالم بد شد و بردنم بیمارستان
حتی ...
تو تمام این حتی ها مامان دلش خون بود ولی می خندید ...
مامان درد داشت ولی می خندید
مامان ناراحت بود ولی می گفت چیزی نیست
مامان بهوش و بیهوش بود ولی هر باری که بهوش میومد حال یکی از ما رو می پرسید
اون شب مامان می گفت این دردش شیرینه ... گل پسرم داره میاد ...
اون موقع مامان همش لبخند می زد که ما نگران نشیم ...
شنیده بودم از خواهرم که مامان گریه کرده پیشش بخاطر حال اون شب ِ من...
شنیده بودم همون موقع ختم قرآن پخش کرده
اما مامان من محکم بغل تختم چشمم به سِرُم بود و دستمو گرفته بود ...
اون یکی دستش تسبیح و داشت می گفت خجالت نمی کشی از سی تی اسکن می ترسی ؟!
و می خندید ...
مامان تو تمام این روز ها و شب ها ،
مامان تو تمام این مدت
محکم کنار ِ ما ایستاده بود
و ما فراموش کرده بودیم که مامان ...
ما اونقدری مامان رو استوار دیده بودیم که ...
ما همیشه مامان رو در حال مردانه جنگیدن به تماشا نشسته بودیم ...
مامان زخم می خورد اما شمشیر میزد ... مامان تیکه تیکه دلش رو بخاطر ما می کند و زیر پاهاش له می کرد
مامان ...
اما دیشب
دیشب وقتی یکهو از اتاقم صدای ناله شنیدم
وقتی به یکباره صدای های های گریه شنیدم
اصلا باور نمی شد ...
مامان ِ من که ...
دیشب به هر کسی تونستم زنگ زدم ..
تو راه بودن و من به ترافیک التماس می کردم که نمی بینی حال مامان من بد ِ ... ؟!
به زینب
به علی
به اورژانس
به ...
ما تو تمام این مدت فراموش کرده بودیم که مامان هم دل داره
ما فراموش کرده بودیم که مامان هم نیاز به رسیدگی داره
ما فراموش کرده بودیم که مامان به همون اندازه که ما دختریم ، دختر ِ ...
چون زره بسته و داره مردونه می جنگه دلیل نمیشه که ..
اون به همون اندازه ناز و ادا داره
به همون اندازه زنانگی داره ...
به همون اندازه احساس داره ...
مامان رو تموم چیزایی که داشت و نیاز داشت بخاطر ما خط کشیده بود
مامان همه چیزش رو کرده بود ما چند نفری که حتی حواسمون نیست ما داریم رو به سوی جوانی میریم و مامان داره پیر میشه
ما فراموش کرده بودیم که مامان که همه ی هستی ماست نیاز به رسیدگی داره
گل ها همشون به یه اندازه گلند ...
مامان ما هم گل بود
گلی تو تمام این مدت چون بهش گفته بودن محکمی
چون ما رو میدید ، آرام و بی صدا ایستاده بود
مامان ...
دیشب یه تلنگر بود
از دل ِ پر مامان ...
از دل خونی ِ مامان
از ..
و این متنی که نا تمام موند که این حرف ها تمامی ندارند ...
دیشب یه تلنگری بود از واژه ای که مترادفش چیزیو پیدا نمی کنم
از کسی که توصیفش به این کلمات نمی گنجه
از ...
و شاید این متن هم
برای شما تلنگری باشه
که ...
دست ِ مادرتونو ببوسید
و اگر در کنارتون نیست
تحفه ای پیش کش کنید
یاسینی و الرحمانی
که مادر ...
ـــــــــــــ
+ خون دل نوشت بگیم بهتره ...
+ مادر اگر هم فرض محال هیچ کاری نکرده باشه
ما رو نه ماه تو شکمش حمل کرده
از خونش غذا داده و از شیره ی جونش ...
+ از درد ها نوشتن کار ِ آسانی نیست اما گاهی ...
همین الان میدونم پای ِ این مانیتور خیلی دخترا هستند ، خیلی پسرا هستند که با مامان دعوا کردند ؛ قهرند و لب به غذا نمی زنن ! با مامان حرف نمی زنن ... از مامان دلگیرن و خبر ندارن دلشون به مامانشون خیلی گیر ِ ...
همین الان بلند شید و برید از پشت بپرید رو دوش ِ مامان و ببوسیدش ...
به خدا قسم که ...
و خیلیا هستند اشک دور ِ چشماشون حلقه کرده
خیلیا هستند ...
هوای مامانامونو داشته باشیم
و هوای هم دیگه رو ...
یا علی .....
کلمات کلیدی :