سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن فرمود : ] کسى را به رزم خود مخواه و اگر تو را به رزم خواندند بپذیر ، چه آن که دیگرى را به رزم خواند ستمکار است ، و ستمکار شکست خورده و خوار . [نهج البلاغه]

شیره ای که بر سرم می مالیدم احلی من عسل بود !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/16 12:34 صبح

به نام خدایی که هست 

و غافلیم 

از بودنش ... 

 

فشار زندگی کم کم داشت من رو هم زیر ِ خودش پرس می کرد ، کم کم داشتم یاد می گرفتم چطور باهاش مقابله کنم اما توان مقابله در من نبود (!) یعنی فکر می کردم که نبود ، او از من به خودم آگاه تر و در ثانی خودش گفته هیچ کس رو بیش از تواناییش تکلیف نمی کنه ! نم نم داشتم یاد می گرفتم چطور در پایان ِ یک روز ِ سخت برای خودم لحظات شادی رو بسازم ، چطور ولو برای چند دقیقه فارغ و آسوده از تمام دنیا باشم و خودم رو غرق کنم در دنیایی که هیچ نجات غریقی نتونه من رو از اون لذت حلال بیرون بیاره ... پایان روز برام یه زنگ تفریحی شد که بعد ِ حساب پس دادن های شدید ِ زنگ ِ حساب ِ هر روز برای چند دقیقه هم که شده بود لبخند رو روی لبم می آورد . ازش بدم میومد ! از اینکه سر ِ خودم رو گرم کنم ، خودم رو گول بزنم و همش تو گوشش بخونم ؛ تو خوبی ...! ببین می خندی ؟! پس خوب ِ خوبی ... ! از این تلقین ِ لعنتی بیزار بودم ... یاد گرفته بودم چطور مثل یک بچه ، بستنی بدم دست خودم و خودم رو آرووم نگه دارم ... با همین بستنی ها هم هست که تا الان روی پاهای خودم ایستادم و میتونم یه نفس ِ عمیق بکشم و بی توجه به اشک حلقه شده تو چشمام بگم ، من خوبم ... گرچه ؛ حال ِ من خوب است اما تو باور نکن ! کم کم یاد گرفته بودم چطوری برم و تا می تونم کتاب های قطور بخرم و ظرف چند روز تمومشون کنم ... چطور سه طرح ِ سنگین رو در طی ِ یک روز با وجود لرزش شدید بدنم تمام کنم یا چطور در طی یک روز بنویسم و بنویسم و بنویسم ... و چطور پونصد و چهار صفحه رو در طی چهار روز بخونم و نه فقط خوندن ، چهار روز با این پونصد صفحه زندگی کنم ... ! 

اونقدر سرم رو داخل ِ این صفحات فرو می کردم که نفهمم دور و اطرافم داره چی میگذره ، خیلی ها تحسینم می کردند و با گفتن این جمله که اگر اون کتاب رو به من میدادن تا دو هفته هم نمی تونستم تمامش کنم سعی می کردند امیدوارم کنن به این راهی که در پیش گرفته بودم اما من همچنان نفرت خاصی از این شیره مالیدن بر سر ِ خودم داشتم ! کتاب اولی رو که خریداری کردم با بی میلی تمام شروع به خوندن کردم ، یعنی خودم رو مجاب می کردم که بخون ! باید بخونی ! می فهمی ؟! باید ... ! با تحکم خاصی بر خودم فرمانروایی می کردم و دستور می دادم و این من هم مجبور بود مثل کتاب خوان سلطنتی ای که گیر ِ یک شاه ِ مستبد افتاده فقط برایش بخواند ، بخواند و بخواند و بخواند ... کتاب اول به سه صفحه ی ابتدایی نرسید که کنارش گذاشتم ... بی میلی شدت یافته بود . دچار پراکندگی شدم و کتاب های مختلف رو نوک می زدم اما این بار این شاه قاطعیت خودش رو نشون داد و گفت تا این رو تموم نکردی حق نداری بری سراغ ِ یکی دیگه ! باز هم با بی میلی تمام خودم رو مجاب می کردم تا روزی حداقل بیست صفحه رو بخونم ... صد صفحه ی ابتدایی از این جام زهر ِ پانصد صفحه ای که در مقابلم می دیدم با احساس ِ بد ِ خاصی گذشت ! اما در ابتدای صد صفحه ی دوم این کتاب خوان سلطنتی دیگه فکر نمی کرد که مجبوره به خوندن و این کاری که بهش سپرده شده و از سر جبر باید انجامش بده ، باید ! دیگه اون خودش رو تو دنیای کتاب می دید ، یواش یواش تشنه ی این داروی تلخ و دردناکی که مجبور بود هر شب بیست صفحه ازش رو تو خونش تزریق کنه شده بود ؛ تشنه و تشنه تر و این عطش بود که کم کم غوغا می کرد ... دیگه تا رسیدن ِ آخر شب لحظه شماری می کرد و چه شب هایی که تا به خودش آمد دید سحر شده و هنور مشغول خواندن ِ فقط همین یک صفحه است تا وقتی تمام شد بره و بخوابه ، اما این یک صفحه هیچ وقت تمام نمی شد ... صفحه ی بعد ، بعدی و بعدش .. دیگه حتی وسط ِ روز می رفت سراغ شاه و براش کتاب می خوند ، اونم به میل ِ خودش ... 

اوایل که کتاب ِ من زنده ام رو دست گرفته بودم با بی میلی خاصی شروع به خوندنش کرده بودم ، این منی که کلمات به سختی می تونن دلش رو بربایند و براش دلبری کنند با نگاه ِ بی تفاوتی داشت کلمات رو نگاه می کرد ... پونصد و چهار صفحه خودنمایی واژه ها ، روز های اول بعد از خوندن ِ سهمیه ی اجباری ِ اون روزش تا انتهای کتاب رو نگاه می کرد و یه آه ِ عمیییییییق از ته ِ دلش می کشید که خدا کی میشه تمام بشه ! شاید فصل ِ بعدی ، صفحه ی بعدی ، اصلا شاید  کتاب بعدی بهتر بود اما کم کم ، کم کم این رویه تغییر کرد ... کم کم دیگه حس می کردم نمی تونم از اون کتاب دور بمونم ، یه جورایی معتادش شده بودم و هر لحظه تشنه ی اینکه بدونم حالا چی شد ؟! 

هر لحظه در مقابل ِ چشمم دختری بود که می خواست آبی پیدا کنه تا جای ِ سیلی ِ نامحرمی رو روی صورتش تطهیر کنه ؛ دخترانی که اجازه ندادند دشمن و نامحرمان و بیگانگان اون ها رو با لباس راحتی ببینند ... دخترانی که ایستادند و مقاومت کردند و ماندند ... واژه ای برای وصف پیدا نمی کنم و همین یک کلمه دنیایی حرف ِ ؛ زهرایی ... 

شیفتگی ِ من همینجا به این واژه ها که عجیب ...  ؛ تمام نشد ... در اولین فرصت رفتم و چندین جلد ازش تهیه کردم تا ... 1

باورم نمی شد که این کتاب تمام شده باشه ، چند جلد دیگه خریدم و هر کدوم رو مجدد ...

پونصد و چهار صفحه در نگاه ِ اول ، چهار روزه تمام شد و نگاه های بعدی و این روز هایی که در میان این واژه های می گذشت . 

هر بارش برام یک داستان ِ تازه بود . هر بار انگار نه انگار که این هم یک چاپ از اون کتابیه که قبلا خوندی ! حتی نه با ویرایش جدید ! با همون ویراستاری ، اما این واژه هر بار برای من تازگی و طراوت خاصی داشتند . 

باورم نمی شد این همون کتاب ِ تلخ ِ روز ِ اول باشه ، دیگه هر لحظه در موردش حرف می زدم ؛ برای دیگران تعریف می کردم یا برای خودم واژه ها رو دونه دونه با عشق  ِ خاصی سر می کشیدم و مست ِ شیرینی شون می شدم . دیگه خلاصه نویسی این کتاب آغاز شده بود تا عده ای که فرصت کمتری دارند هم از این لذت بی بهره نمونن ... 

 

 

چند مدت بعد به خودم که آمدم دیدم باز هم همان کتاب خوان ِ بی میل این بار گیر ِ شاهی افتاده که براش امر کرده کتابی جز اونیه که قبلا خوندی بخون ! باز هم همان داستان و این بار با بی میلی تمام خودش رو مجاب کرد به خوندن ! به چشم یک اجبار ... فکر می کرد هیچی اون قبلیه نمیشه ... و درگیر ِ این فکر بود که تازه فهمید ، نه ... هیچ چیز جای چیز دیگه رو نمی گیره اما خیلی چیز ها هستند که دل ِ آدم رو می گیرن ... ! پنجره های تشنه و این پنجره هایی که دارند افسردگی می گیرند بدور از شمعدانی ها ... حالا با اینکه چند صفحه بیشتر به پایان ِ این کتاب نمونده اما نمی خوام باور کنم که داره تمام میشه ... این پنجره ها هنوز عطش دارند ... هنوز ندای لبیک یا حسین ِ شب بو ها حیاط رو پر میکنه ، هنوز ... هنوز انار ها بر سر شاخه می آیند اون هم با لب خندان تا بگن ، ارباب ... هنوز نیزه اینجا میخواد بگه تو از هر نظر سری ، هنوز ... من با این کتاب ساعت ها زندگی کردم ، ساعت ها با پای ِ پیاده کنار ِ کاروان ِ امام حسین قدم برداشتم ، خونی شدم ، خاکی شدم ، زخمی شدم ، خندیدم ، اشک ریختم و حالا ... من همراه ِ این کتاب نوحه گوش می کردم و با مردم دزفول سینه می زدم ، من هم با مردم ... 

این واژه که نا تمامند اما به عنوان ِ پایان ِ این بخش ازشون فقط میتونم بگم ؛ بعضی کتب رو باید آرام آرام مزه کرد ، جوید ، قورت داد ... این کلمات خلق شده اند برای هضم کردن ... برای فکر کردن ، برای کلمه به کلمه یاد گرفتن ، کلمه به کلمه از بر کردن ... ! بعضی کتاب ها دنیایی دیگرند ... دنیایی که مجال ِ وصف آن نیست ... 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــ

1 /  اینکه ادامه ی این تا ... چی شد رو در عید فطر بخوانید :) ! خودش یه داستان ِ شیرینیه ... حداقل برای من ...؛-) 

+ قلم ِ ما خیلی وقته شکسته و داره زور میزنه جوهر ازش بریزه بیرون ، همینی هم که روی کاغذ نقش نگاری کرد به لطف اون بالاییه ... 

+ دلنوشت ( استفاده بدون ذکر ِ منبع ؛ نه ، خیلی ممنون ! ) 

+ دوست داشتم خانم آباد و آقای قزلی بخوننشون ، هر چند که آرزو بر جوانان عیب نیست !

+ تصویر : 15 . 4 . 1394

به این قلم
بدون ِ وضو دست مگذار
این قلم 
مقدس است
مطهر است ... 
واژه هایی که از آن می بارند 
هر کدام حرف ِ خدا هستند 
که تجلی کرده در چرخش قلم ِ تو ... 
ــ
+ ایمان دارم بعضی نوشته ها رو ملائک دستشونو میزارن رو دست ِ نویسنده و می چرخونن ... 
+‌ دلنوشت 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر