یوسف ِ من ...
هو الرحمن
کسی نیست
اینجا خالی است
خلوت است ...
خالی و خلوت از هر نوع ِ بشر ...
خالی است اما پر ز تنهایی
خالی اما پر ز حرف
این دهان خالی ز هر گونه واژه اما دلش پر ز دفتر ، دفتر خط خطی ...
شاید عاشقانه ...
اینجا باران کمی تند تر می بارد
اینجا خاک کمی بیشتر گل را در آغوش می گیرد
اینجا ریشه ی درختان ، محکم دست ِ خاک را گرفتند تا مبادا بادی بوزد و جدایی شود آن تقدیر نانوشته ی ناخوانده ...
اینجا کبوتر ها پرواز می کنند اما پرستو آشیان کرده میان ِ خزان ِ برگ ها
اینجا لک لک ها آرام خوابیده اند تا مبادا تلاطم آب ، نا آرام شود
اینجا حتی موج هایش از منطق خاصی پیروی می کنند ...
اینجا شب ها ماه به زمین نزدیک تر است ...
اینجا ماهی قرمز های حوض ِ لاجوردی به لالایی آب گوش سپرده و آرام میان ِ دستان ِ آب می لغزند ... آب می خواهد بگیردشان اما آنان بوسه ای با احترام بر دستان ِ لطبف آب زده از میانشان سر می خورند ...
اینجا دست سرد نسیم لالایی موزون خواب شب بو ها شده
اینجا شمعدانی چشمش به در خیره مانده و سیلی ِ سرد ِ برگ می خواهد او را از این رویای شیرین بیرون بیاورد
اینجا آسمان به زمین نزدیک تر است
اینجا ستاره ها چشمشان پر نور تر است
اینجا دل ِ سنگی ِ سنگ هم به دل ِ آب گره خورده
اینجا تضاد عجیبی به پاست
که چه می کند این عشق
اینجا شب هایش روشن است
روز هایش پر ستاره
آسمان مه و خورشید به خود ندیده
و
به دنبال ِ بازتاب نگاه توست میان ِ این دریا
دریا دریا بی تابی ...
بی قراری
اینجا آفتاب گردان ها سر به زیر انداختند
مبادا تو بیایی و گل ز گُلبن و شاخه بریده شود
ای یوسف ِ من ... !
اینجا ...
حوالی ِ من همه چیز محیاست برای یک عاشقانه ی آرام ...
اینجا همه منتظرند
تا تو بیایی ...
____________
دلنوشت +
اللهم عجل لولیک الفرج
کلمات کلیدی :