ابهام
هو الرئووف
تمام مدت به او فکر می کنم و در ذهنم مهره می چینم که اگر دیدمش ...
همه اش حرف هایی را که در این سینه می کوبند و می شوند ضربان ِ زندگیم کنار هم ردیف می کنم و بار ها در تنهایی بلند بلند با او صحبت می کنم ...
تمرین می کنم که اگر این بار دیدمش همه را به او می گویم
و هربار
پس از پرسیدن ِ حالم سکوت می کنم ...
حالا فردا تقدیر بر آن نوشته شده که ببنمش
دعا کن که بتوانم ...
شاید این بار بتوانم
آرام آرام برایش اشک ، مروارید کنم و بگویم از این همه حرفی که به در ِ این سینه می کوبند تا بیرون بیایند ...
بشکنم قفل ِ حنجره را و فریاد بزنم واژه هایی را که مدتهاست اینجا مرا آزار می دهند
شاید فردا بتوانم
شاید فردا بتوانم دیگر معادله نچینم که اگر گفتی این می شود و آن می شود ، پس نگو ...
شاید فردا جواب ِ معادله ام این باشد که سبک می شوی ...
این امانت ِ هزار کیلویی را تحویل می دهی و می توانی آرام گوشه ای قهوه ات را بخوری
دیگر نیاز نیست سر ِ فکر ِ او فریاد بکشی تا برود و بتوانی یک خواب راحت داشته باشی
دیگر نیاز نیست در تنهای بلند بلند با او حرف بزنی و وقت دیدنش لال شوی
دیگر ...
حالا که دارد می شود
همه چیز دارد جور می شود
من اینجا دارم پا پس می کشم
مکن ای صبح طلوع ... !
ــ
+ یا اگر طلوع کردی ، چشمان من برای همیشه در خواب بمانند که مرا تاب ِ رویارویی با این تقدیر نانوشته نیست ...
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :