سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کژی با دانش راست می شود . [امام علی علیه السلام]

دل ش ک س ت ه

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/18 5:35 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حالا بیشتر از بیست و چهار ساعت از مقابلم مانند بیست و چهار زندان گذشته اند و مرا در درون بغض ثانیه ها محبوس کرده اند . حالا من بیست و چهار تا شصت دقیقه اشک دیده ام و بیشتر از هزار و چهارصد و چهل تا شصت ثانیه بغض میان ِ میله های مژه ، در زنجیر بسته ام ... 

حالا بیشتر از تمام این سال ها ، به تعداد پلک هایی که ریخته ام ، واژه از میان دیدگانم چرخیده و لرزیده و از میان آغوش گونه به چانه سفر کرده و از آنجا خود را به پایین پرت کرده که این خودکشی ِ واژه هایی است در این غم بزرگ می سوزند ... 

حالا بیشتر از بیست و چهار ساعت است که خواب از میان این زندگی رخت بر بسته ؛
قهوه ای

قهوه ای

قهوه ای

قرمز

سرخابی

باز هم قهوه 

سفید

و

دو تا قرمز دیگر ...

 فقط رنگ قرص هایی که بی مهابا به درون سینه فرو می دادم به یاد دارم ؛ 

دیگر برای فرار از درد ِ این سری که افتاده به جان سرم و از دردسری که تو داشتی و نمی دانستم بود ، دست به هر کاری می زدم و نمی داستم با وجود این همه اشک و آه این آرامشی که در میان قلب به سراسر بدن پمپاژ می شد ، از کجا آمده است ؛ 

حالا دیگر صدای فراخوان بزرگی که خدا می گوید بنده ام ، بیا و با من حرف بزن دارد به گوش می رسد و من آرام می گیرم به نوای دلنشین ِ این اذان ... چه به موقع بود در این دردی که حالا چند دقیقه ایست بیکار نشسته ام از آب قند درست کردن و آب قند خوردن ! از همین بیست و چهار ساعت ِ گذشته که با صدای ناله و گریه چشم باز کردم و فهمیدم چه اتفاقی در این زندگی افتاده و تنها تقلا می کردم و تلفن به دست گرفته بودم تا شاید ذره ای آب بر این آتش باشد و سرمایش قدری آرامش دهد به این نفس گرمی که از آتش سینه سر به بیرون می آورد ، حالا نمی دانم زن عمو چه حالی دارد و آیا توانسته ام با آن تماس ِ بدون سلام و علیکی که فقط تا گوشی را برداشت فریاد کشیدم و بغض شکسته ام را بیرون ریختم تا خرده های دلم راه گلو را پاره نکند و خفه نشوم و بی هیچ مقدمه ای با گریه خبر را دادم و بعد نتوانستم و همانطور گوشی را دادم به خواهرم ، باعث شوم تا ام اسش نیمی از بدن را فلج کند یا نه ؟! آیا باید دوباره تلاش کنم یا ... 

آه 

آه چقدر دلتنگ پیچیدن ِ عطر ِ اذان میان کوچه پس کوچه های شهر هستم ... چقدر دلنشین این نوایی هستم که بر جان می وزد و آرام می کند دست ِ سرد ِ نسیمش بر این جان ِ مریضی که تب ِ عفونت گناه افتاده است به جانش ... 

حالا میان ِ حرف های دیگران که در مقابلم نشسته اند و هر کدام را از گوشه ای از کشور و خارج از کشور کشیده ایم اینجا ، نشسته ام و دارم از درد هایی که فرو میدهم می نویسم در حالی که تمارض می کنم به مرض ِ خوب بودن ! چه مرض واگیرداری که در این گیر و دار باید خوب باشم ، می فهمی لعنتی ؟! باید خوب باشی حتی با این تلقین ِ مسخره ، باید خوب باشی  تا شاید دیگران به خوبی ِ تو لبخند زنند ، شاید کمی تسکین شوی برای درد ها ... در این وا نفسا باید خوب باشی و زن بودنت را به رخ بکشی ، دخترانگی کنی با وقاری که چکه می کند از گوشه ی چادرت ، باید دختر باشی ، زن بودنت را تابلویی کنی و بزنی بر تمام درد هایت ... باید ... می فهمی ؟! باید ... 

حالا دیگر بیشتر از بیست و چهار ساعتی می شود که خواب به این چشمان غریبه شده و حتی با وجود آن همه قهوه ای ِ خواب آور ، دلم به رفتن به این رخت خواب خوش نیست ؛ حالا دارم پای سینک ظرفشویی لیوان های آب قند را می شویم و به چراغ ِ روشن ِ طبقه ی دوم ساختمان روبرو خیره شده ام ، آیا زن دیگری هم مانند من هست که درد هایش را با این ظرف ها و این آب روان تقسیم کند و تمام وقت آنقدر در فکر هایش غرق شود که متوجه چرخاندن نیمه ی لیوان شکسته در دستهایش نشود و وقتی به خودش بیاید که کف ها قرمز شده اند و رنگ خون به خودشان گرفته اند ، بی اختیار دست خودش را بکشد اما درد نداشته باشد ، فقط وحشت کند ... به جان بخرد سرزنش ها را که مگر ماشین ِ ظرفشویی خریده ای برای چه ؟! که بنشینی ظرف بشویی ؟! و آن ها چه می فهمند از این زن بودن که درد هایش را نمی تواند با یک ماشین تقسیم کند ... بتادینی که بر دستم می لغزد و آرام میریزد گوشه ی این ظرف و منی که خیره شده ام به باند های سفید و در دل نگران ِ دیر شدن ِ حرف زدن با خدایم هستم که او همچنان منتظر است و منی که از او دلگیرم و نمی توانم دل بکنم

و حالا که نمازم را خوانده ام و هنوز حالت ِ نماز دارم و حیف ، صد حیف که نمی توانم دو رکعت نماز آرامش اقتدا کنم به امامم (عج) و کمی آرام بگیرم ... چقدر دلم می خواست که می توانستم اما در مقابل این همه چشم ؟!

و حالا که از درد نوشتن سنگین است و من دارم می نویسم تا شاید کمی سنگینی از روی ِ این دل برداشته شود و آه ... آه از این درد ... 

تا شاید همسایه های مجازیم حق ِ همسایگی به جا آورند و در این میان یکی دلش شکست که به حق امن یجیبش این زندگی سامانی گیرد و این خونی که از قلب می چکد بر چشم ، خونریزیش قطع شود که خون گریستن کم است ... دیگر خونی نیست ،  رمقی نمانده ، امن یجیب می خوانید به حق ِ یک دل ِ شکسته ... ؟! 

ـــــــــــــ
+ خط خطی ( در اینکه این پریشان نوشته ها برآمده از دلی درد کشیده است حرفی نیست اما استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )

+ متن عقل ِ مکتوب ِ آدم هاست و ارسالش به منزله ی ارائه ی خودشونه ، ببخشید اگر متن اشکالی داشت ، از درد نوشتن سخته و مرورش سخت تر مخصوصا بعد این دو روز بیداری بی وقفه ... 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر