سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]

سفرنامه :| !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/16 3:41 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

و پنج شنبه ناگاه بر آن شدیم که رخت بر بسته چند روزی از دود و دم ِ این شهر شلوغ به دامن ِ چین چین ِ طبیعت پناه برده ببینیم آنجا را هم می توانیم خراب کنیم و بگذاریم روی سرمان یا خیر :| 

همان شب ِ پنج شنبه مقداری اساس از هر آنچه دم ِ دستمان آمد را چپاندیم داخل کیفی که راحت بتوانیم حملش کنیم ، دوربین و یک کیف دوشی و یاعلی مدد بسم الله ...

صبحانه را در سواد کوه خوردیم یا شاید هم فیروز کوه بود ؛


هر شهری بود گاو های نازی داشت !!!

تا زیر انداز را انداختیم تا در دامان ِ طبیعت بنشینیم کسی بوق زد و بعدش هم بلند فریاد که ؛

- گلابی !!!

- بله ؟! 0-0 !!

- گلابی !!

 احساس کردیم با این قیمت گلابی اینکه یکی گلابی صدایمان کرده باید به خودمان افتخار کنیم و غرق در این افکار بودیم و یواشکی می خندیدیم که گفتند ؛

- بابا ! گلابی نمی خواین ؟! 

این مدلیش را انصافا ندیده بودیم !!

 

کمی نشستیم و تا چشم بر هم زدیم دور و اطراف ساعت ِ دو بود که خودمان را در نزدیکی ِ ویلا دیدیم و همان حوالی پیاده شدیم و به پارکی رفتیم .

هنوز در حال و هوای غصه های رسوب کرده در این سینه بودیم ، فکرمان مشغول و چشم هامان بیشتر که اشک پشت اشک ، هنوز آب و هوای شمال کشورمان در سینه گل نکرده بود ، داشتیم تاب می خوردیم و غرق در این افکار ... 

اولین ناهارمان را که خوردیم راهی ِ پارک شدیم تا باز هم همان آش و همان کاسه ...

فقط روی تاب

و گه گاهی بالا رفتن از آن نردبان ِ چهار متری و نشتن در بالای ِ بالایش .. .

شب شد و نفهمیدیم چطور عقربه های ساعت تا دوازده و یازده دویدند و ساعت شد یازده  ... 

همانطور غرق افکار بودیم که با صدای دو کودک دو و پنج ساله به خودمان آمدیم

- سلام :) 

علاقه ی شدید ما در برقراری ارتباط با کودکان مخصوصا آن هایی که می آیند پارک وصف ناکردنی است ... 

آمدند به بازی و کمی بعد خانواده هاشان هم رسیدند 

یک خانواده ی بزرگ ِ یازده نفره که بعدها فهمیدیم خود ِ آن ها هم متشکل از سه خانواده بودند

چهار مرد و یک بیست و پنج صدم ِ مرد ( دو ساله :) )  و باقی خانم هایی که من در مقابل ِ حجابشان به زانو در آمده بودم و با وجود روسری ِ عربی بسته شده ام ، چادر ، جوراب و ساق و غیره ؛ خجالت می کشیدم ... 

پوشیده ی پوشیده ...

سیاه ِ سیاه ...

به ابهت ِ شب

آمدند و برای شروع کمی تاب خورده حرف زدند و بعد بلندترین سرسره را انتخاب کردند ؛ 

سه نفرشان رفتند بالا و سر خوردند ،

دو نفر که با شدت به زمین خوردند و خنده هاشان تا آسمان رفت

و نفر آخر که آن بالا جییییغ می کشید می خواهم برگردم !

باقی خانواده آمدند سراغش و دست هاش را ول کردند و پاهاش را کشیدند و بخت برگشته جیغ می کشید ها جیییغ !!

قربان ِ حیا شان در این اوج بی حیایی که نیمه شب آمده بودند تا کسی نباشد و همه اش دائم می گفتند ، زشت نیست ؟! 

دیدن ِ شادی آن ها بیشتر تازه تر شدن ِ این داغ بود ، پس بلند شدیم و خودمان را به ویلا رساندیم

دلمان می خواست بمانیم و بمانیم و بمانیم و به تماشا بنشینیم

یک آن احساس کردم چقدر دلتنگ ِ پدر هستیم

فکرمان پیششان بود 

پس

شب اول با قرص خوابیدیم و تا ساعت 3 فردایش در خواب بودیم ... 

خوابی مبهم ، پر از کابوس ... 

ظهر بیدار شدیم ، کمی غذا خوردیم و باز رفتیم سراغ همان پارک

آفتاب داغ و سوزان داشت به زمینمان می زد 

تنها پارکی بود که در این چند ساله اصالت خودش را حفظ کرده بود و همانطور فلزی و با سنگریزه باقی مانده بود ... 

دوستش داریم و حس می کنیم

می فهمیم

او هم ما دوست دارد ... 

 

کمی گذشت تا خودمان را دیدیم که در لب ساحل داشتیم نزدیک ِ عروسی با لباس ِ باز صورتی و بی حجاب می شدیم تا تبریک بگوییم و خواهش کنیم خوراک چشم های ... ؟! را جور نکنید و اولین روز زندگیشان را با گناه آغاز نکنند ، دختری که تا بالای زانو دامنش را بالا زده بود و در ساحل می دوید و می رقصید و دور خودش می چرخید تا فیلم عروسش ناب (!) شود !

داماد هم که انگار یک هویج ! با تیپ اسپرتش رقصیدن زنش را میان مردان .. ؟!

بگذریم که حتی گفتنش هم برایمان دردناک است 

آمدیم مجدد در پارک

همان دختر های دیشبی ، این بار تنها ...

کمی حرف زدیم و آشنا شدم

تا ساعت یک و بیست دقیقه در پارک بودم ، مشغول بحث و متقاعد کردن در خصوص حجاب آقایان با سه نفر

گرم بحث شده بودیم که یکهو یک نفر از دور آمد دنبالمان !

آن هم با شلوارک و ... !!!

این همه بالای منبر رفتیم تهش ... :|

خب اصولا این که عده ای با بنده شدیدا مخالفند و نرود میخ آهنین در سنگ تقصیر بنده نیست !

تازه آمدن گفتن بیا هلت بدهم بنشین روی تاب و ما هم از همه جا بی خبر نشستیم و در وهله ی اول چادرمان را از روی سرمان به زیر کشیدند !

بعد هم که آنقدر جیغ کشیدیم و التماس کردیم که جان مادرت چرخ و فلک را نگه دار  که او هم می چرخاند و عجیب لذت می برد ، دیگر گلو مان می سوخت !

این همه حرف زدم :| تهش ... 

 

کمی بازی کردیم 

و گذشت تا فردایش ... 

روز ِ آخر تا می شد آتش سوزاندیم

یخمان باز شده بود !

صبحش تنها رفته بودیم پارک

از سرسره ها تک به تک بالا رفتیم و سر خوردیم و باز هم کودک درونمان نق میزد فلذا از آن طرف سرسره که لیز می خورند رفتیم بالا :| آن هم با کفش ! به دم دمای پله ها داشتیم می رسیدیم که ناگاه چادرمان زیر پامان گیر کرد و جای شما خالی با صورت سرسره را طی کردیم ! آدم نشدیم !!!

یک پروانه شکار کردیم و صبر کردیم دوستانمان آمدند حسابی دنبالشان کردیم که حسابی می ترسیدند ! خلاصه اش آمدند و با هم رفتیم بالای سرسره بلند ِ و با سلام و صلوات یاعلی مدد ، جای شما خالی من چنان از سرسره پرت شدم که بچه ها ترسدند و خودمان قاه قاه می خندیدیم 

رفتیم غروب را تماشا کردیم و در ساحل تا می توانستیم دویدیم و جیغ کشیدیم و نفس نفس زدیم

آمدیم و ایستادیم به والیبال و وسطی

تهش هم همانطوری نشستیم روی زمین و کلی حرف زدیم

آمدیم برویم برای شام که در راه پای ما چنان پیچ خورد که جیغمان تا هفت آسمان رفت ، دو نفر مرا گرفته بودند تا به ویلامان رسیدیم ، هی تعارف می کردند شما بفرمایید :|

آخرش گفتم ببین ! باید شما بری جلو منو ببری :| !

رفتیم و فردا صبحش راه افتادیم

جایتان خالی

چسبید ناهار با قاشق و چنگال پشت فرمان !

و حدود یک ساعت بعد :

پلیس از دور اشاره کرد

 
- سلام ، میخوای جریمه کنی ؟! 

 
- بله 

 
- کار ِ بدی می کنی D:

  
- شما کار بدی می کنی سرعت میری :| 

 
- از دست این دو تا بچه های سرتق :/


من 0-0


بچه سرتق 


و کمی بعد


- ئه خانم ! هم گواهینامتون یه ساله باطل شده هم کارت ملی !!! :| 


شکر خدا باعث خنده و شادی مامورین راهنمایی و رانندگی شدیم !

تهش هم یک عکس گرفتیم باهاشان :|

 

ــــــــــــــــــ

+ چرت نوشته ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )

+ تقسیم ِ یک احساس ِ خوب .. 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر