جدایی در تقدیر ِ ما نبود !
هو الرحمن الرحیم
دانشگاه و حالا من یک پرستار
با لباس ِ سفید در کنار ِ تو ...
خودم را کشان کشان رساندم به خطی که تو جمله ی کلیدی ِ آن بودی !
آمدم تا ز تو دور نباشم
آتش بالا گرفت
خواستند مرا ز تو دور کنند ؛
به گمان خودشان من زنم و ضعیف
اما
من از نسل ِ زینبم (سلام الله علیها ) ...
یک آمبولانس ، میگ های عراقی ، من و پدال ِ گاز و لبی که ذکر دائمش و جعنا ... شده بود ... !
اینجا همه چیز سوخته بود ؛
اینجا فرزاندن ِ زهرا یک به یک با خون وضویی گرفته بودند و حالا داشتند به حسین ( علیه السلام ) قامت می بستند ...
اینجا ...
و تو ...
هنوز چشمانت باز بود و مرا نگاه می کردی
هنوز سینه ات بالا و پایین می رفت
هنوز قلب ِ تو با تپش پنجره ها می زد
نمی توانستم باور کنم
نه ، نه
قلب تو ایستادنی نبود ، علی ...
کشاندمت تا به کنار ِ ماشین
بار ها به زمین خوردم
خاکی شدم
خونی شدم
دست نکشیدم
ارزشش را داشت ،
گذاشتمت و توجهم جلب شد سمت ِ علی ِ دیگری که نفس می کشید
به خود آمدم ،
اینجا
پر بود از علی هایی که هنوز عروج نکرده بودند ...
آمبولانس پر بود از علی ها اما
اما ...
از میان آن همه جسم نیمه جان بیرون کشیدمت ؛
پیشانیت را بوسیدم
و قول دادم باز می گردم
و علی ِ دیگری را برداشتم
که مادری چشم انتظار بود
به امید نفس های فرزندش ...
اما
گمانم خودت آتش را بالا گرفتی
که دیگر برنگردم
فراموش کرده بودی ؟!
جدایی در تقدیر ِ ما نبود ...
ـــ
+ هرچه فکر کردم تا این واقعه ی زیبا رو بنویسم ، باز هم نتونستم حق ِ متن رو ادا کنم ... شهید سید علی حسینی ...
چندین بار متن رو پاک کردم و دوباره نوشتم ،نه اصلا پاک کردم و گفتم بجاش فقط همین چند خط واقعه رو بی آرایه و ساده می نویسم اما ...
صلواتی عنایت می کنید ؟
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :