بابا ...
بسم رب الحسین ( علیه السلام )
نمیدونم حکمتش چیه …
اینکه بابا ها زیادی دخترین یا ما دخترا , زیادی بابایی …
اما هرچی که هست
این روزها شهر
عجیب
عطر دلتنگی داره…
نه فقط اینکه نزدیک ِ محرم ِ
و خود ِ محرم فرا رسیده
نه
چند شب پیش
که من رو برده بود
و
برام ساندویچ خرید
به یاد ِ همون روزا
تا شاید از این گرفتگی نجات پیدا کنم
نمی دونم چی شد
که زمانه گرداند و رسیدیم به همون پارکی که
چند مدت پیش
سر ِ بابا
روی پاهام
اونجا آرام گرفته بود ...
شهر عجیب دل تنگه ..
شب اول محرم
نمیدونم چی شد …
هر شب گریه می کردم تقریبا اما
امشب
امشب کمی فرق داشت…
دست زدم به دامان دختری ترین بابای دنیا
بابایی که سرش رفت ,
اما قولش ,
نه …
گفت میام ,
گفت تنهات نمیزارم …
گفت …
و اومد و نازدونه دخترشم با خودش برد
انگاری خدا
یه وقتایی
جبرییل رومامور میکنه
فقط به دل دخترا
که یه دل سیر خیره شو به چشمای دریایی بابا
که روی صورتش دست بکش …
بزار این چهره ی مهربون …
گاهی الهام میشه که از دیدن بابات سیر نشی
امشب
دست خودمو جا دادم تو دستای کوچولوی این مه دخت سه ساله
اخه میدونید ؟! دستاش کوچولوعه ولی تا اسمون به فاصله ی بلند کردن دستاشه… شاید چون اسمون به زیر پاش زانو زده
تا دونه دونه اشکاشو ستاره کنه …
صدای هییت داره میاد و من زیر پتو کز کردم و …
خدا رو شکر
خدایا
امشب ؛ خوب بهانه ای دستم دادی
حالا تا هر وقت که بخوام
هر چقدر که بخوام
میتونم گریه کنم
بدون اینکه کسی بفهمه و حتی بپرسه چرا …
امسال
این ماه
برام یه حزن خاص
یه سنکینی خاص
اصلا این محرم
محرم نیست !
محرمه … !!!
دلنوشت ...
شاید بهتر باشه بگم
خون دل نوشت
...
کلمات کلیدی :