سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون حدیثى را شنیدید آن را فهم و رعایت کنید ، نه بشنوید و روایت کنید که راویان علم بسیارند و به کاربندان آن اندک در شمار . [نهج البلاغه]

خط خطی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/8/7 1:4 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تمام خیابان های متنهی به بیمارستان تار می شوند وقتی تو با اشک طی ِ شان می کنی ... 

تمام خیابان های متنهی به درب اورژانس برایت شبیه ِ قدم زدن روی هواست وقتی مرگ را در آغوش می کشی

وقتی هر چند دقیقه یکبار گوشیت را دستی میزنی تا با نورش ناخن های سیاه ِ کبودی ات را ببینی

وقتی با فاصله گام بر میداری از آنکه همراه ِ توست

نمی توانی پا به پایش بروی

پاهای تو 

دیگر با قدم های او یاری نمی کند !

زمین می لرزد 

و دلت ... !

به یکباره در صوری می دمند 

که تو جان تسلیم کنی و جان ِ دوباره بگیری 

تا به محشر بروی

دل ِ شکسته ات را بیشتر می شکنند مردانی که مثلا پرستارند و پوشش تو برایشان باعث غضب و تمسخر است !

ساق ِ دست تو را به سخره می گیرند که این چیست ؟!

حالا هم سرفه های بی امان ... !

یواشکی برگه ی نوار قلب و علائم حیاتی ات را در کیفت مچاله می کنی

تا نبیند ... 

بیرون می آیی ... 

فشار ِ پایین و تب ِ بالا

حرفی نزده ای اما دستان کبودت توجه ِ دکتر را به خودش جلب می کند

جوری که فورا آنان را در دست می گیرد و وارسی می کند ... 

- اکو برات نوشتم 

+ نمیدم

* تو میدی ! 

فریادش از سر ِ دوست داشتن بود یا ترس از آنکه دامن ِ او را بگیرد ؟!

و دلت هنوز گرفته

- دو هفته درد داشتی و حرفی نمی زدی ؟!

و من تمام مدت اشک می ریختم و اشک می ریزم و نمی دانم تا کی اشک خواهم ریخت

تمام مدت تهوعم را خوردم ،

سرگیجه ام را قورت دادم

کبودی های بدنم ،

قرمزی ها

همه را درون خودم پنهان کردم

فقط می خواستم

زودتر فرار کنم

زودتر گام هایم را 

فرسخ ها دور تر از گام های او جایی خاک کنم ...

امروز خودم از خدا مرگ طلب کردم

و حالا که داشت با این نفسی که می رفت و بیرون نمی آمد ، می دادش ؛ طلب عفو می کردم !

براستی چه زود عقب می کشیم 

و

جا می زنیم ... !

 

سردرد به جانم افتاده 

و 

یواش و آرام

از میان انبوه ِ جمعیت 

خودم را بیرون کشیدم ... 

نوبت ِ اکو را گذاشتم در کیفم ... 

و جعلنا می خواندم ... 

آمدم گوشه ای

قدم زنان ...

چقدر این فکر آزارم میداد

که چقدر سرد با آن پزشک برخورد کردم ...

چقدر سرد است حال و هواس در خود نبودن  ...

دریغ از یک لبخند

به خواهری که نگرانم بود

واقعا ... !

 

 

تنها چند پارک

و

کافی شاپ باز بود

و من

حالا کز کرده ام

درست پشت در ِ خانه ی خدا

شاید کسی باشد

در را باز کند

بگوید بیا بنده ی من ،

آرام باش ...

بیا کمی چای بنوشیم !

باهم ... !

ــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )  




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر