روح ِ مرحوم پت و مت شاد !
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت حول محور هفت می چرخید ، ماشین بنزین نداشت و بر آن شدیم تا کله ی سحری برویم و خودمان بنزین بزنیم :| !
به نسبت آن ساعت ، جایگاه کمی شلوغ به نظر می رسید ! بنا شد تا از نازل ِ موتور سیکلت ها بزنیم ، یاعلی مدد بسم الله ... !
همیشه چهل و پنج لیتر جا می گرفت ، خیره به لیترش شدیم و غرررررررق در افکار که رشته اش را صدای ِ مسئول جایگاه پاره کرد ! به خود آمدیم ! بنزین سر ریز کرده بود و تمام لباس و کفش و چادرمان را صفایی داده بود که نگو و نپرس :| !
البته ناگفته نماند ، میزان چهارپایانی که در مورد بنده نام برده شدند ، کمی از حد ِ ظرفیت من بیشتر بود :| !
آمدیم برویم کارت بکشیم که حساب کنیم ، جای شما خالی ؛ روی ِ همان بنزین های ریخته بر زمین چنان لییییییییییز خوردیم ،
بلند شدیم و آمدیم دوباره رد شویم که باز هم لییییییییییز خوردیم :|
دیگر خود مسئول جایگاه آمدند که بده به من کارتتو :|
بصورت کاملا شطرنجی که حذف شدیم از صحنه و لبخند های ملیح دیگران را نظاره کردیم ، آخر عجیب ثوابی دارد ، شاد کردن مومن :| رسیدیم سر کلاس و همین که وارد شدیم ؛
- چه بوی بنزینی میاد !
- کی خودشو تو نفت ، تفت داده :| ؟!
و دیگر هیچ :/
دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ حال بوی الکل ِ ادکلن را در بنزین فرض کنید :|
+ البته کلی هم فحش خوردیم که بنزین زدن آخه در حیطه ی وظایف توئه :| !
+ دیروز هم در آژانس ، دست راستمان را بلند کردیم و با قدرت تمام اصرار داشتیم که بپیچید چپ و به راست اشاره می کردیم ، راننده برگشتند به عقب ، کمی مرا نگاه کردند و گفتند ؛ راست منظورتونه :| ؟!
+ پریروز هم حواسمان نبود ، .... بگذریم :/
+ تا یک هفته که هیچ ، تا سال آینده من نباید آنجا رویت شوم :/ !!!
گمانم مغزمان یخ زده در این سرما ، از حرکت باز ایستاده :|
کلمات کلیدی :