دوستان خجسته و خوشحال ِ من :| !
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز نیم ساعت دیر رسیدم سر قرارمان ، حالم خیلی بد بود فلذا تا رسیدم خودم را در آغوش یکی از آن ها که دم دست تر بود پرت کردم و تا می خورد گریه کردم !
کمی که آرام شدم ، دور هم نشسته بودیم که ریحانه به یکباره خواست بلند شود و همین که خواست قدمی بردارد ، سرش را گرفت و مجال نبود تا نزدیکش شویم تا سرش به میز نخورد و بیهوش بر زمین افتاد ...
شکر خداوند متعال کنیم یکی در حال بیهوشی شکلاتی در حلقش فرو کرد و داشت خفه اش می کرد تا بدون درد بمیرد :|
من هم که دیدمش ، خودم را نتوانستم کنترل کنم و من هم کمی آنطرف تر افتادم !
وقتی چشمانم را باز کردم که یکی داشت نبضم را می گرفت !
و دوستان خجسته و خوشحال من یکی شان گوشی ِ پزشکی کسی را که نبضم را می گرفت را برداشته بود و مثلا داشت دنبال قلب ِ من می گشت و دیگری دستگاه فشار خونش را داشت باد می کرد و چنان چشمانش برق میزد و خوشحال بود که ... :|
آن یکی هم مثلا داشت مرا ماساژ می داد :| چنان گردنم را گرفت و فشار داد و چنان جیغی کشیدم که ... :/
ریحانه هم آب قند خودش را داده بود دست من و ایستاده بود داشت تشخیص می داد که نه ، این نبض نداره احتمالا چیز ِ تنفسیش گرفته :|
و خداوکیلی روح ِ کسانی را که به عنوان امدادگر و پزشک فرستاده شده بودند شاد کردیم :/
روژان با گوشی ِ پزشکی دور گردنش این طرف و آن طرف می رفت و می گفت ؛ همیشه دوست داشتم دکتر بشم :|
من هم که هی با لب و دندان و دست و پا و چشم و ابرو و ... خداوکیلی اگر این حرکات را در فضای آزاد انجام میدادم تا کنون توانسته بودم دو سه هواپیمایی را بنشانم :|
این ناهید هم که کنار من نشسته بود یک بند داشت امید و انگیزه می داد :|
- مرگ حقه :|
- شتریه که در خونه همه می خوابه :/
و هر چند دقیقه یکبار هم که می خواستم به زور بلند شوم دو سه جفت دست چنان مرا به زمین می کوبیدند که نزدیک بود دست و پایم بشکند سر اینکه راه نروم تا زمین نخورم :/
خلاصه اش کنم انگار در مهد کودک ، امدادگر فرستاده بودند :|
و دیگر هیچ ...
ــــــــ
+ دلنوشت :|
استفاده با ذکر نام گل نرگس
کلمات کلیدی :