جانی که از این تن دارد بر می آید !
هو الرحمن
رحمن و رحیم بودنت را مادام به خودم گوشزد می کنم در حالی که در تنهایی خودم دست و پا میزنم و منتظر ِ فرستاده ای از سوی تو هستم ... !
تا بشود فرشته ی نجات ِ من و بگیرد این دست زخمی ِ خونین را که تنهایی جزیی است که از این باتلاق تنهایی که مرا در خود می درد بیرون مانده ،
نفسی نمانده ، هرچه فرو میبرم گل و لایی است که بیشتر خفه ام می کند ، هرچه بیشتر می جنگم تا زندگی کنم ، بیشتر از زندگی دور می شوم وقتی که با هر تکان ، این باتلاق ِ طماع ، حریص تر می شود !
درختان اطراف هم دست بسوی خدا برده دعا می کنند !
نمی دانم دعای خیر نجات است یا دعای ... ؟!
اما از این دست های رو به آسمان برآمده فقط دعا بر می آید !
فقط دعا ...
کاش یکی شان شاخه ای بسویم دراز می کرد ، که بگیر مرا و خودت را بیرون بکش ... ! خدا را خواندی ، حرکتت کو که او برکتش دهد و مستجاب کند ، دعا های این چند روزه ات را ؟!
این باتلاق اگر مرا بدرد ، رنگ خون به خود خواهد گرفت ، قلبی که خون ِ دل به سراسر بدن می رساند ؛ بعد از مرگ هم می زند و خون دل را در سراسر ِ این تنهایی پخش می کند ، چرا که ایمان داشت ، ولو درصدی که این تن نجات می یابد و این تن ِ خاکی و خونی به امید زنده است !
چه کسی باور می کند ؟! که این تن ِ خاکی در میان دریای ِ خاک جان دهد ! در میان بازوان مادر خویش ... ! چیزی که از جنس اوست و او درش بند بند وجود را بوجود آورده !؟!
در میان دریای ِ این آدمیان ِ خاکی که ادعای محبت و قلب سرشار از عشق می کنند و داد حقوق بشرشان به نهایت آسمان رسیده و کودک دست فروشی کنار ِ چرخ ماشینشان آنقدر خسته است که به خوابی فرو می رود تا ابد ... !
اینجا همه شاعرند ، همه می نویسند ، همه از تنهایی می نالند اما هیچ کدام حاضر نیستند پناه بی کسی های بی کسی بشوند !
پناه بی کسی های بی کسی که این روز ها خستگی اش از عمق ِ جان بر آمده ، قصد دارد به یک خواب عمیق فرو رود ...
به عمق ابد ... !
و تنها دل خوشی من میان ِ این محشر همین فکر هایی است که گر این تنهایی مرا نکشد ، همین ها جان مرا خواهند گرفت ... !
سرم گیج می رود و این یعنی دنیایی دور ِ سر من می چرخند تا مرگ مرا به شادی بنشینند و من چرخیدنشان را نظاره گرم ... !
مردمان اینجا خیلی بی رحمند ،
شاید اینجا همان جهنمی است که گر بدانند آب ِ سرد جان تو را جلا می بخشد ، همان را از تو دریغ می کنند و آب جوش در دهانت فرو می ریزند ...
شاید این مردمان هم مامورند به عذاب ... !
شاید ...
زندگی ؛
برای من جز خاطره ای کوتاه به عمق ِ قرنی تلخ نبود !
آهای ... !
شاعر ِ خوش آوازه ی شیراز را خبر کنید
به او بگویید ،
اینجا
هر نفسی که فرو می رود عذاب ِ حیات و هر نفسی که بر می آید مرگ تدریجی ذات است !
ـــــــــــــ
+ دلنوشت ( اگر به خدایی ایمان دارید ، استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ عکس : گل نرگس
کلمات کلیدی :