عینکم را بر می دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
بیست و هشت ، بیشت و هفت ، بیست و شش ...
ثانیه های این چراغ ِ خونی از مقابل چشمان یکی یکی ز جان خود می کاهند و صورت ِ سیاه این پسر ز جان ِ من ...
بیش از شش سال نمی آمد داشته باشد ،
اما چهره اش شصت ساله بود ...
کودکی همانجا به کهن سالی بدل شده بود که نه جوانی دیده و نه نوجوانی ... !
دستمال می فروخت ...
اصلا حواسم به پوست خالی ِ پاستیل هایی که دیروز با شوق برایم خرید و با شوق خوردم که روی داشبورد جا خوش کرده بود نبود ... !
- خاله پاستیل داری ... ؟!
دلم شکست ...
نه خاله ولی عوضش پیراشکی دارم ،
- نمی خوام ، پاستیل دوست دارم ...
و آرام سرش را به زیر انداخت و رفت
بیست و شش ثانیه بیشتر نمانده بود ، یک دقیقه هم نشد مکالمه مان ...
اما قدر ِ بیست و شش ساعت گذشت ...
با صدای بوق ِ ماشین های پشتی به خود آمدم ...
کناری نگه داشتم
عینکم را در آوردم
گاهی از عمد عینک نمی زنم ، نمی برم ...
گاهی نباید دید ... !
گاهی نباید دید ...
ـــــــــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :