آقا ؛ اجازه ؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
طبق معمول و دیالوگ همیشه ی معلم ها ؛
شروع کرد به حرف زدن ...
تند و تند ردیف می کرد
و تند و تند
بغض تلنبار می شد تو گلوی این بچه ...
دیگه طاقت نیاورد
مدام این جمله تکرار می شد که مگه چه کاری جز درس خوندن دارین ؟!
کاسه ی صبر ِ چشمام لبریز شدن
و با گونه ای هایی تر ؛
بلند شد
صداش می لرزید
- آقا اجازه ؟!
و منتظر پاسخ نماند
- دیگه هیچ وقت این حرفو نزنید ، ما جز درس خوندن ، کار می کنیم ! آقا اجازه ، بابامون میگن رفته یه جایی که نمیتونه بیاد ! من باید برم پیشش ! دلم براش تنگ شده ... آقا ! اجازه ؟! مادرمون مریضه ، وقتی از مدرسه تعطیل میشیم ، میریم سر کار بعدشم میریم خونه و کارای خونه رو می کنیم ، آقا ... اجازه ؟!
آقا ؛ از کلاس آمد بیرون
آقا شکست ...
و با خودش عهد کرد
دیگر هیچ وقت ،
این حرف را نزند ؛
این روز ها
خیلی ها
تنها کاری که ندارند ، درس خواندن است !
ـــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :