سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]

خدا از ما نگیرد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/5 1:46 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

خیلی دلم حوس کرده بود از دیشبی که به اشک هایم ختم شد بنویسم و بنویسم و بنویسم ...

از شب قبلش ..

از این شب ها ... 

در این برگ برگ عشق که شما بدان وب می گویید و من دفتر شورنامه هایم ، 

طبیعی است ، قالبش باید رسمی باشد چون مخاطب شوق های من عمومند ... 

دو هفته را فرصت گرفتم تا خوب باشم ، تا خودم بشوم خودم ! تا خودم باشم و بمانم تا به هیچ چیز فکر نکنم

تا فرمول ها دور سرم نگردند ، تا اشکواره ها نشوند آویزه ی گوش هایم ، تا ...

دو هفته را می خواستم ثانیه به ثانیه استفاده کنم ...

لحظه به لحظه اش را برنامه ریختم ...

روز اولش خیلی خوب بود . پدرم راننده ای در اختیارمان گذاشت که هرکجا خواستیم برویم ،

صبح با عمو رفتیم خرید و از آنجایی که پاساژ بسته بود و ما زورکی بازش کردیم و سیستم قطع بود و دستی محاسبه کردیم خیلی چسبید :)

یک بستنی و آمدیم و اینجای برنامه با اشک های من خراب شد !

دوستم آمد پیشم تا خوب شوم ...

با راننده ی پدرم رفتیم و گشتیم و گشتیم و گشتیم ...

دکتر رفتیم و آمدیم خرید کردیم و برایش یک دستبند که عشق می کنم وقتی میبینم دستش می کند ، یک تقویم برای خواهرم ( دلت بسوزه :| ) خریدیم

داشتیم می رفتیم سمت مغازه کرکره ی برقی رو به پایین می آمدیم

دویدیم ها ! دویدیم ! فروشنده را که سوار موتورش شده بود و داشت می رفت گیر آوردیم و مغازه را باز کردیم :)

این است هنر ما :| !

بعدش هم آمدیم و رفتیم و کلی مسخره بازی در آوردیم و برای اهل و عیال شام خریدیم ، 

یک نوشابه برداشتیم تا غذا حاضر می شود بخوریم ، دو تا نی گذاشتیم داخلش

 جایتان خالی دوستم را ناکار کردم !

در یخچال را باز کردم و حواسم نبود که پشتم استاده ، نگاه کردم دیدم سرش قرمز شده :| 

او هم که منتظر است تا کبود شود ! :/ موقع بستن در ، آرنجش را کتلت کردم و وقت نشستن ساق پایش را با پایه ی صندلی خرد ... :|

دیگر من نشسته بودم هرچه می خواستیم او بلند می شد ! 

فقط آخرش فلفل برداشتم گذاشتم در کیسه و آمدم بردارمش که بروم ، آقایی فریاد زنان از دور می آمد که خانم اون سفارش منه :| !

مسئولین کی پاسخگوئه واقعا :/ 

رفتیم خانشان شام خوردیم و تهش ..

شب خوبی بود

آنقدر خوب خوابیدم

آنقدر عمیق

آنقدر رویا های شیرین که نفهمیدم چگونه صبح شد

شبی متفاوت با شب هایی که بیست بار از خواب می پریدم ،

شبی متفاوت با شب هایی که همه اش هاله ای سیاه به دنبالم بود ...

شبی متفاوت با شب هایی که از ناله های خودم یا بیدار می شدم و یا مادرم بیدارم می کرد ...

شبی متفاوت  با شب هایی که ... 

مادرم صبح می گفت در خواب می خندیدم ... 

کاش تکرار شود ... 

فردایش که دیروز ما باید ( البته پریروز ، یک ساعتی از آغاز این روزی که نیامده معلوم نیست چه بلایی سرمان بیاورد گذشته :| ) باشد ، آمد ...

صبحش خانه ی خواهرم بودم

دلگیر بودم ...

آژانسی گرفتم و آنقدر در شهر چرخیدم تا بعد از دو ساعتی پیش پدرم رفتم ، کرایه را حساب کردند

بنا بود خوب باشم

بنا بود این روز ها عالی باشند

خودم باشم ...

اما نشد ...

بی کار نشسته بودم 

روبروی پنجره 

به هیچ نگاه می کردم و به هیچ فکر !

تلفن زنگ زد ...

پدرم هماهنگ کرده بود برای ورزش مورد علاقه ام  ... 

ورزشی را انتخاب کردم ...

من تا بحال ورزشی را جدی نگرفته بودم ... 

شرطم آن بود که پیست خلوت باشد و حدالامکان مردی نباشد .

با دوستم بروم ...

به خواهرش گفتم ، خودش خانه نبود ... وقتی خودش شنید جیغش گوش آسمان را کر کرد ...

خوشحال بودم از آنکه خوشحال بود ...

خیلی خوشحال ...

رسیدیم

می ترسم

خیلی هم می ترسم

که خدا از من بگیردش

از دستش بدهم ...

دعایمان کنید

برای پایداری رابطمان ...

تا انتها ... 

" تندر " را می دواندند ، می گفتند این اسب با رقص پا می دود ... خیلی زیبا می دوید ... 

کفش هامان را عوض کردیم ... 

یک ، یک متری جا داشت تا اندازه شود :|

از آنجایی که در ما کلا دیواری نیست که کوتاه باشد و ارتفاع یک جوب را دارد ، من اول رفتم ! :|

با همکاری و همیاری ِ زمین و زمان که زین را بگیر و گردن اسب را بگیرد و این کار را بکن و آن کار را نکن سوار شدم ... 

انصافا آرامش خاصی داشت که با لرزیدن تمام تنم هنگامی که دیگر التماس می کردم پیاده شوم ، تناقض داشت :|

اولش گفتیم می شود بگوییم غلط کردیم و برویم ها :/ نگذاشتند ! :/ نامرد ها نگذاشتند ! شده صندلی بیاورند بروم رویش و سوار شوم نگذاشتند :/ 

من هم در دلم عجیب به خودم و به خنده های این و آن فحش می دادم هاااا ! عجیب :/ 

برادر ما و دوست و پدرمان هم سوژه ی جدید برای بلوتوث هایشان پیدا کرده بودند :| 

هر کدام یک گوشی دستش بود ...

اسبی که قرار بود با هم باشیم طلا بود ...

طلا شش سال بیشتر نداشت ...

بزرگتر از مهربان بود .. 

طلا ، اسب مهربانی بود ...

مهربان به گمانم چهار ساله بود ...

سیاه ِ سیاه ...

شب بود ...

شبی که دوستش داشتم ... 

طلای من رنگ چشم های تو بود ... !

عسلی ِ عسلی ِ عسلی ... 

آنطرف با پتو عرق تندر را خشک می کردند ، ایلما می دوید و شهرمیرزاد را آماده می کردند ... 

اما تمام این مدت طلا با من بود ...

و استادی که بنا بود هوای من را داشته باشد که دمش گرم ! آمدیم پایین و نشستیم که تثبیت کنیم آیا می خواهیم یا نه ، جفت آستین هایش را بالا زد که ببین !

قدر طول گردن ِ من بخیه بود روی جفتشان :|

- پلاتین !

بینی اش تا نزدیکی چشمش پاره شده بود ... 

اشاره ای به آن کرد : پریروز !

انگشت کوچکش چنان شکسته بود که گویی انگشتی نبود : پریروز !

همینطور داشت ادامه میداد ، دیدم اینجوری پیش رود این خانواده عجیب از این ورزش استقبال می کنند !

داشتم یواشکی بساطم را جمع می کردم که خداحافظی کنم و بگویم شما را به خیر ما را به سلامت که تا به خودشان می آیند من نباشم ، که ایلما افسارش در رفت و دوید سمت ِ دوست ما :|

به جان خودم این از قبل اسب دیده بود ... 

ایلما اسب مسابقه ای بود ، رم کرده بود ... بتاخت می رفت !

سوارکاران جای ایلما ،  دور دوست من جمع شده بودند که نترس ! نترس ! نترسیااا !!! او هم آدامس می جوید و در نهایت ، خیلی آرام گفت : نمی ترسم :| !

گمانم سکته ای چیزی کرده بود ! وگرنه مگر می شود ! مگر داریم ! آقا ما یک اسب سوار شدیم ، حرکت خود اسب سی و هشت سکته ی ناقص و کامل را به همراه داشت ! 

شهر میرزاد اسب خوبی بود ... دوستش داشتم ..

تنش به رنگ ِ صنوبر و یال های بلند مشکی اش در دستان باد بازی می کردند هنگام دویدن ... 

من هم در این بحبوحه درگیر ِ دست هایم بودم که نحوه ی گرفتن افسار را تمرین کنم که انگشتانم گره خوردند :| 

خداوکیلی از دور نگاه می کنیم ساده است اما حتی زاویه ی کشش افسار هم اهمیت دارد ... 

کمی آنطرف تر زنی آتشی روشن کرده بود ... 

چهار ترم بود که سوار کاری می کرد ...

به دلم نشست ... 

لرزیدنم را دید ، سمت هم رفتیم ...

از قبل و بعدش می گفت

از اینکه آرام شده

از اینکه دوست دارد 

از اینکه ...

طلا در همان یک ربع اول با من انس گرفت

استاد می گفت اسب صاحبش را میشناسد ، راست می گفت ...

در همان مدت کوتاه مرا شناخت ...

به صدایی جز صدای من واکنش شدید نشان می داد ...

سرم را آرام تکیه دادم روی گردنش ...

گرمایش ، گرم کرد دل ِ سردم را ... 

- طلایی من ... میدونستی تو ...

به یکباره پرید ..

ترسیدم ...

شلاقی بر سر تندر فرود آمده بود که طلا با صدایش هم دردش آمد ...

با هر صدای شلاق ، می پرید و این برای من از هرچیزی جالب تر و دردناک تر بود .. 

- طلا خانومی ... میدونستی منم مثل تو شلاق خوردم ... منم درد کشیدم ... حالا اسم ِ اون شلاقی که من خوردمم میاد ، دردم میاد ... تنم که هیچ همه ی وجودم تیر می کشه ...

اسنک خوردیم و .... 

آن شب به استثنای انتهایش که اصلا نمی خواهم از آن حرفی به میان بیاورم شب ِ خوبی بود ولی باز با ناله خوابیدم ...

اگر آن یک ربع آخر نبود ، می شد آن خواب عمیق شب قبلش تکرار شود ! می شد باز در خواب بخندم و نه دقیقا هفت بار خیس عرق از خواب بپرم ... ! 

ــــــــــ

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

+ دعا کنید سلب نشود .. این شادی ها ... این دوستان ... این ... نوشتن ... ! 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر