از عشق چه می دانی ؟!
هو الرحمن الرحیم
پیرمرد راننده ی ما بود
کارمان از ساعت 14 طول کشید تا 23/5 ...
گوش هایش سنگین بود ولی با شور خاصی از پسرش که استاد دانشگاه بود ، صحبت می کرد . در تمام این مدت ... در تمام این مدت نه ساعت که شاید گفتن و نوشتنش آسان باشد اما زمانی طولانی است ، لب به چیزی نزد !
من مطمئن بودم همسرش نه پوست کشیده داشت ، نه لب های پروتز کرده ، نه چربی تزریق شده در صورت ؛ من مطمئن بودم ابروهای همسرش حتی یک هاشور ساده نداشت ! اما این را می دانستم که همسرش چیزی داشت که زبان علم و هنر و قلم ... زبان ها همگی عاجزند از بیان آن وقتی که پیرمرد نه ساعت تمام هیچ چیز نخورد و حتی برایش شام هم خریدیم و نگه داشت با همسرش بخورد ، من مطمئنم درون همسر او نوری می تابید که پروانه اش به دور آن عاشقانه می گشت ...
نه بوقلمون کبابی انتظارش را می کشید و نه بره ی شکم پر و نه ...
اما وقتی با عق از کلم پلوی همسرش حرف میزد و آب از دهانش می چکید وقتی از مرغ در سس تفت داده شده ی میان برنج سخن به میان می آورد ...
یک شام ساده شان ، خیلی هم ساده نبود !
گویی شب اول عروسی است و این هم اولین غذایشان است
نگاه خاصی داشت پیرمرد ...
پیرمرد فقط یک راننده نبود ... !
ـــ
+ دلنوشت ( استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :