سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزد نیکوترین گمانم به تو باش ای گرامی ترین گرامیان! و مرا با عصمت تأیید فرما و زبانم را به حکمت بگشای . [امام زین العابدین علیه السلام ـ در دعای استغفار ـ]

عجب شبی شد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/12/11 8:25 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

نه تنها به ما نیامده یک روز خوش داشته باشیم ، بلکه افرادی که با ما در تماسند نیز این بیچارگی را گرفته فلذا انگار ویرووس دارد و مزمن نیست !

همین نیز مایه ی دلگرمی و شادی است :/ !

بر طبق همین قانونی که طبیعت بر ما وضع کرده ، به ما نیامده یک روز ِ کاملی که در خانه ای که برای یک نفر بسیار بزرگ است را به جشن و سرور بگذرانیم :| !

به ما که رسید ، آسمان تپید !

- کرمانم ، مناطق محروم 

- اصفهانم ، کلاس دارم

- نمی تونم بیام پیشت . 

:| !

خب فلذا مجبور به تنها جشن گرفتن شدیم : / !

زنگ زدیم سوپر مارکت و یک دل سیر که سفارش دادیم ، منتظر بودیم که زنگ در را زدند .

آمدند بالا

شادان و خندان که داشتند سفارش ها را می دادند یکهو سویچ ِ ماشینشان افتاد در طبقه ای پایین تر از زیر زمین حتی !!

طفلک بر اثر شوک ِ وارده دهانش باز مانده بود و دستش به سرش !

من هم که نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم در را بستم و پشت در قاه قاه ِ خنده ام تا هوا رفت 

بعدش که در را باز کردم همانطور آنجا مانده بود :| !

خشکش زده بود !

- آقا ! ، آقا !!! سکته نکرده باشین حالا !! آقا !!!

طفلک تا به خودش آمد بغض گلویش را گرفته بود و من هم که نمی توانستم سی و دو دندان ِ ریخته بیرونم را پنهان کنم ، با چادر رویم را گرفتم .

خودش را به تنها فرستادم طبقه ی پایین تا کلید آسانسور را بگیرد و خودم در طی این مدت خندیدم و خندیدم و خندیدم 

بعد ِ مدت ها از ته دل می خندیدم ...

قیافه اش سفید شده بود و گوش هایش سرخ !

آب قند دم دست نبود طفلکی پس افتاده بود !

آمد بالا که نگو از بخت ِ بد کسی نبوده و حالا با هم راهی سه طبقه بالاتر شدیم و آنجا هم مردشان خواب بود و ارجاعمان دادند دو طبقه پایین تر :| 

رسیدیم و دیدیم که دختر جوانی در را باز کرد 

- جلو نیایا !!! سلام :) 

+ سلام

* عه عه ! واس این گفتی جلو نیام ؟! : ) ) 

- آره : ) 

تعریف کردیم و دخترک به دلم نشست چون عجیب شبیه ِ من بود ...

می خندید و می خندید

کلید آسانسور را گرفتیم 

ولی خلاصه اش کل ِ یک ساختمان متوجه شد ما چه سفارش دادیم و چه شده :| !!! 

آمدیم رفتیم طبقه ی زیر زمین نگو باز هم ارتفاع دارد ،

بنا شد ما آسانسور را در لابی نگاه داریم و این آقا سویچشان را بردارند .

همینکه داشتند خیز برمیداشتند بپرند داخل 

داشتیم می گفتیم نکند آسانسور برود پایین و له شوند که تلفن زنگ زد و گفتند ای وای !

یک وقت پایین نروند هاااا ! درب آسانسور بسته شود بدبخت تر از اینی که هستیم ( که از لحاظ فیزیکی غیر ممکن است :| ) می شویم !

فریاااااد کشیدیم هااا 

خلاصه اش سویچشان را برداشتند و ما هم توصیه مان را اکید کردیم بر اینکه بنویسند امشب را : ) 

ــــــــ

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر