سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها را هوایى است و روى آوردنى و پشت کردنى ، پس دلها را آنگاه به کار گیرید که خواهان است و روى در کار ، چه دل اگر به ناخواه به کارى وادار شود ، کور گردد . [نهج البلاغه]

جان ِ جانان

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/1/11 11:43 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

 

دیشب ، ساعت یک ربع مانده به نه تماس گرفتند که می خواهند بیایند ؛ آمدند و تا حوالی ساعت سه حرف می زدیم .

اشک هایی که بی هوا جاری می شدند و خنده های بلندی که وسط اشک ها مهمان می شدند گواه دیوانگی شده بود !

دیوانه ام کردی ، با رفتنت !

که عاشقی دیوانگی است آرام ...

امروز ؛

صبح تماس گرفتند و برای صرف ناهار دعوتمان کردند که ما هم از همه جا بی خبر ، از آنجایی که دیشب که نه ، صبح خوابیده بودیم دیر از خواب بلند شدیم ؛ صبحانه نخورده راه افتادیم تا برنامه ریزی صاحب خانه در ساعت مقرر را بهم نزنیم و متوجه شدیم که ای دل غافل ! تدارکشان برای شام بوده و اشتباهی گفتند :/ ! ما هم سکوت کردیم و نشستیم به حرف زدن و کم کم که یخمان باز شد ، برادر از همه جا بی خبرمان را مظلوم گیر آورده بودیم و آن چنان کرم های وجودمان تداعی می کرد در اذیت هامان که ... : ))

عجیب داشتیم ضعف می کردیم :| عجیب ها ! عجیب :/

از آن هم بگذریم ، شما فرض کنید از پس از اذان ظهر تا ساعت پنج و شش ! خب آدم تا یکجایی حرف دارد ! حوصله دارد ! بلند شدیم و پس از مدت ها راهی پاساژی در همان حوالی شدیم

صاحب خانه هم از همه جا بی خبر ، طفلی فکر می کرد غول با خودش آورده که تا به اسنک می رسیدیم ، من می خریدم و می آمدم می دیدم آن یکی بستنی خریده و سیب زمینی سرخ کرده و واااایییی : ))

من هم که با عشششششق زبانم را دو متر آورده بودم بیرون داشتم همچین لیس میزدم بستنی را و خیس خالی اش کرده بودم :) و با عشششششق سرشاری هم نگاهش می کردم ، به خودم آمدم و دیدم دختر بچه ای از پایین ، کل سرش شده دو چشم و دارد نگاهم می کند ، پایین پاهایش پر از آب ِ چکه کرده از دهانش شده :))) من هم که هل شده بودم سریع گفتم : می خوری خاله ؟!! و تازه متوجه آب بستنی ای شدم که ساخته بودم : ))) طفلک بچه قید بستنی را کلا در زندگی اش زد با این تعارف کردنم :/ !

رفتیم و رفتیم و رفتیم و نمی دانم چه شد که خاطراتی که نباید ، در جایی که نباید به ذهنم زدند ، شاید هم که باید می زدند ...

می دانستیم یازدهم این ماه روز مادر است و از دوستانم در هواپیمایی خواسته بودم راه و رسم ثبت نام یک سفر کربلا را بگویند تا شاید دل مادر آرام گیرد به دیدار یک ضریح و بوسه بر آستان جان جانان ، بنا بود زنجیرم را بفروشم تا بتوانم این کار را بکنم اما به یکباره در دلم آمد ، نه در فکرم ، که مادربزرگ ، وقتی به ایران رسیده بود برای مادر ریمل های رنگی آورده بود ... ؛ پا هایم به اختیار خودم نبود . در این همه سالی که مادربزرگ دیگر میان ما نبود ، مادر هم دلش آرام نمی گرفت ... چشم هایش جای آن رنگ های زیبا ، حالا مشکی بودند ... مشکی ِ مشکی ... درست شبیه زیر چشم هایش ... درست شبیه ِ ...

رنگی می پوشید و می خندید آرامش در میان صورتش اما همه مان خوب می دانستیم که دلش ، آرام ندارد ...

گشتم و گشتم و درست همان رنگ ها را پیدا کردم ، گرچه همان ها نمی شدند اما ...

کم کم اشک ها که پاک شدند ، ذهنم ضربه ای زد که بهترین فرصت برای هدیه ی روز مادر است ،گرچه این ها پیش هدیه بود : ) چشمم خورد به مغازه ای که سر درش زده بود جواهر دارد ، تا بحال طلا و نقره و پلاتین و جواهر و خلاصه اش کنم اینجور چیز ها را غیر از پاساژ های معتبر و فروشگاه های شناخته شده در قسمت های معتبر شهر خریداری نکرده بودم ، کلی دل دل کردم و در نهایت انگشتری سفارش دادم که با بودجه ای که من داشتم اندازه ی یک نخود یاقوت توانستم بگویم برای نگین رویش بزنند : )) ! ذره بینی هم روی کادو دادند تا برای رویت نگین مشکلی پیش نیاید :/ !

اما من معتقد بودم همینش هم با دل بود که از بیشتر پول ماهم زدم تا مادرم ...

تا دل خوش شوم به نمازی که با انگشتری خون دل خورده ادا می شود

که ...

بنا شد چند دقیقه ای بچرخیم تا  فعلا به عنوان یک چیزی که باشد ، سرهمش کنند :)

گرفتیم و بعد رفتیم سراغ جعبه کادو که یک جوجوی ناز ِ خوشگل ِ عشق : ) برای بچه مان گرفتیم و تازه که داشتیم برمی گشتیم یادمان آمد که چطور این ها را ببریم کسی متوجهش نشود :| ! قرارمان شد صاحب خانه بگوید برای من است و ببردشان و بعد وقت خداحافظی من در ماشین بنشینم و او که می آید خداحافظی کند که ماچ نکردیم بیاید و آرام و یواشکی کیسه ها را از زیر چادرش بندازد زیر پایمان ،  آقا همه چیز طبق قاعده گذشت و سفره ی شام را که جمع کردیم و آماده ی رفتن شدیم ، من حواس پرتی کردم و بیرون ماشین خداحافظی کردم و او هم هل شد و کیسه ها را پرت کرد در ماشین فلذا همه چیز لو رفت :| !

رسیدیم به منزل و ما دِ دررو در اتاق و پوشال درست کردیم و هدایا را چیدیم و فردایش همانطور که رفته بودیم یک ناهار ِ سه نفری بخوریم و به سینما برویم و کمی برای خودمان باشیم به ذهنمان زد که ...

فلذا با همکاری و همیاری ِ نهاد های مسئول در حد ِ توان ِ همان نهاد های مسئول و بودجه ی دولت محترم :)  به علاوه ی توان ِ من ِ بیچاره و برادر ِ گرام ، یک گوشی هم خریداری شد :| ! دیگر ما مانده بودیم و یک جفت کلیه و بیست روز مانده تا آخر ماه :|  :/ !

به خانه که رسیدیم ، تاب نیاوردیم .

برادر چشم های مادر را گرفت و من گوشی را باز کردم و در دست هایشان گذاشتم ...!

می خندیدیم و من فراموش کرده بودم که پاور بانک را اصلا تحویل نگرفته و کیفم را نیاورده ام !

انگشتر را در دست های ظریف مادر کردیم و حال

حال ...

مادرم این سال ، شکسته شدست ...

اشک می ریزد ..

تکاپویی که شیرین است و هر سال تکرار می شود در جان هر خانه و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود !

جان ِ جانانم امسال ، موهای بیشتری را سپید کرده بود ...

رنگ کردن مو برای زن ها نیست ،

برای آنانی است که نفهمند این مادر دارد آب می شود ...

دارد می سوزد ...

دارد ...

هر حرکت زن یک فداکاری است ، حتی رنگ کردن مو هایش !

 

ـــــــ

+ هیچ کسی نیست که مادر نداشته باشد ، مادر ها همیشه هستند ! حتی اگر ما نبینیمشان ...

چهارده صلوات هدیه به روح بلند ِ مادران عزیز این مرز و بوم

+ ناتمام ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر