آرام ، آرام ...
هو الرحمن الرحیم
صد و شانزده صفحه مانده بود دقیقا تا تمام شود ، دست هایم خودکاری شده بودند ...
جزوه ای را که امروز گرفتم ، زودتر باید جا هایی که باید را کپی می کردم و جاهایی که می بایست را عکس می گرفتم و جاهایی را که از قلم افتاده بود ، خودم می نوشتم ...
این چاپگر ِ مثلا مارک ِ فلانی که برایم خریده بودی آن چنان که می گفتم بازی در نمی آورد و منی که خسته مانده بودم ، درمانده ... !
دوربینم را به کناری می گذارم ؛
هوایی می شوم ، در هوایت ...
- بهم زنگ می زنی ؟!
صدای ِ گوشی ام همیشه سایلنت بود و جدیدا ایرپلین مود ... ؛ گوشی ای که برای تو زنگ نخورد بهتر است هیچ وقت زنگ نخورد !
خسته شده بودم بس شنیده بودم مشترک مورد نظر خاموش می باشد و می دانستم خاموش نیست ...
اپراتور هم خسته شده بود بس فحش خورده بود ، جدیدا فقط بوق می زد ، بوق آزاد ...
بوق ِ ممتد .. آنقدر امتداد می یافت این خط ِ سفید ِ کنفی ، در گوشم ، که جانم را می ستاند ...
هر بار گلویم را می فشرد ، همان خط سفید ِ کنفی ِ پر درد ... همان طناب داری که با بغض ، خفه می کرد جان ِ واژه هایی را که پشت این بوق ممتد صف کشیده بودند به امید آنکه تو با همان لحن غریبگی بگویی ؛ بله !
و تو بی تفاوت مرا در بلک لیستت نگاه داشته بودی ...
این بار ولی ؛
نمی دانم چه شد . برش داشتی ...
صدایت گرفته بود ، جانم گرفته شد .. همان لحن غریبانه ی همیشگی انگار نه انگار که مدت هاست ما با هم آشناییم ... آشنا ، آشنا ... خیلی آشنا ... خیلی نزدیک ... خیلی دور !
- چاپگر ، خرابه . بیا برو برام جزوه هامو کپی بگیر . رنگی ...
می دانستم دروغ قشنگی برای یک چاپگر ِ نو نیست ... می دانستم تو از آنهایی نبودی که زیر بار بروی ... می دانستم ...
دست هایم سرخ شده بودند ، صورتم داغ ...
انگاری چیزی روی پایم می لغزید اما هیچ نبود .
سرم می سوخت ..
حرف های تو سخت درد آور بودند ، مرگ آور ...
مکالمه مان شد دقیقا بیست و هفت ثانیه ...
برای این همه مدت ، کمی کم نبود ؟!
بیست هفت ثانیه ای که بیست و هفت دقیقه نفس تنگی برایم به ارمغان آورد فقط ...
هر بار تا پای جان می روم اما هر بار ، تشنه ی این ملاقاتم ... در خیال ... واقعش که نمی شود ... نمی شود ... نمی شود که بشود !
نفسم تنگ می شد ؛
دل تو سنگ می شد
و
هق هق ها
گفته بودم به نسیم که دهن لقی نکند ؛
که نگوید شب ها دسته گل آب می دهم روی بالشتم !
گفته بودم ...
اما رفت و به همه گفت
علت ِ مرگ ؛
گریه ... !
نسیم بیخود شلوغش می کند ؛
قتل این روز ها چیز ِ ساده ای است !
روزنامه ها تیتر یکشان را تکذیب کردند
در اطراف من
زنان بسیاری در اشک هاشان غرق شدند
می خواستند تا پای جان وفادار باشند ،
زن نجیب است ؛ آبرو دار
خودکشی می کند ، آرام ...
گر ببیند شکستی اش ..
راستی ؟!
گر اشد عذاب ، عذاب ِ شب اول قبر باشد
جز تو را شب اولم نمی دانم ...
بخاطرت
هر روز می میرم ، اصلا نه ...
هر ثانیه لحد را عاشقانه می بوسم ! می بویم ...
و این واژه هایی که بعد از یک شب طوفانی ردیف می شوند و چشم هایی که تنها می آیند و به چشمان سرخ من می گویند ؛
لایک !
ـــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :